#رز_خونی_پارت_42


یه شیه کشید و شروع کرد به لیس زدن کف دستم و خوردن قند ها .... حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم .... برگشتم و ...

با داد گفتم : گمشو بیرون شاهین .

شاهین اروم تر از من گفت : نمی خوام .... اقا طارق بهم گفتن براشون اسب ببرم . به تو هیچ کاری ندارم .

دوباره برگشتم سمت رُزی که دیدم با اخم داره بهم نگا میکنه .... مگه رُزی هم اخم میکنه ؟؟؟؟

تعجب زده قند های دیگه رو بهش دادم و دستی به یالاش کشیدم .... منو ملیحه عاشقش بودیم ... اینو بابا برای تولد من و ملیحه خریده بود .... جالبی ما دوتا این بود که ما هر دوتامون در یه تاریخ و یه روز و یه ماه بدنیا اومده بودیم اما من بزرگتر از ملیحه .

هیچوقت اون روز رو یادم نمیره .... یک هو دست شاهین اومد جلو و یال های اسب رو مثل من نوازش کرد ... رومو برگردوندم و به نوازش کردن ادامه دادم .... یک هو حس کردم چیزی داره کشیده میشه روی دستم .... رومو برگردوندم دیدم شاهین داره دستشو میکشه روی دستام .

گفتم ک ببین اقا شاهین ما هیچ احساسی نسبت به هم نداریم و هیچ ارتباطی هم باهم نداریم پس لطفا همین الان از کارای که میکنی دست نگه دار چون بدجوری به ضررت تموم میشه !!

با اخم بیرون رفت .... یه نفس عمیق کشیدم و با رُزی خداحافظی کردم ... از اسطبل که اومدم بیرون مش بابا رو دیدم که سخت مشغول جارو کردن جاده سنگفرش شده اس .... براش یه دست تکون دادم و بلند گفتم : خدا قوّت مش بابا . خسته نباشی .

گفت : پاینده باشی دخترم .

باد سردی وزید و من همونجا به غلط کردن افتادم که چرا شنلمو با خودم نیاوردم .

فک کنم دارم سرما میخورم .... اخه دختر خوب کی با موهای خیس و لباس نازک میاد تو هوای به این سردی ؟؟ خب معلومه من !

قدم هامو بیشتر و سریع تر برداشتم که زودی برسم به عمارت و سریع برم دم چراغ نفت سوز .... الان گلاب خاتون منو تا مرز سرزنش میکنه .

بیا همه جای دنیا مادرشون سرزنششون میکنه مال ما گلاب خاتون ... مادر ما توی رویا دخترونه اس و نمیدونه که یه شوهر داشته الان زیر خاکاست و داره یه شوهر میکنه که مطمئنا هیچ علاقه ای بهش نداره .

چقدر دوس دارم یه پارچ اب یخ بریزم روی سر مامان و بگم پاشو از این خواب مسخره ات که داره منو بیشتر میشکونه .... داره سایه رو تا حد مرگ میبره .... داره مهراب رو توی سکوت فرو میبره .... داره سیاوش رو مشکوک و شکاک میکنه !

یک هو سر جام وایسادم . عمو هیچ علاقه ای به مامان نداره . من باید اینو به مامان بگم حتی اگه ابرومون هم بره ... ایندفعه میخوام فراموش بکنم اون مهتاب قدیمی رو .

میخوام برای اولین بار دهن باز بکنم و همه چیز رو بگم .

دویدم سمت در عمارت و هلش دادم .... وقتی وارد شدم خونه رو توی سکوت مطلق دیدم .... الانه که این سکوت بشکنه !

دویدم سمت اتاق مامان و بابا .... در اتاق رو که باز کردم مامان رو دیدم که پشت میز ارایشش نشسته و داره سرمه میکشه .

گفتم : مامان باهات کار دارم .

romangram.com | @romangram_com