#رز_خونی_پارت_41
متفکرانه گفت : منم میترسم . باشه بهش نمیگم ابجی .
یه بوسه روی پیشونیم زد و منم لپشو بوسیدم ... یاد شاهین و کارش افتادم ... جالبه چون که نه اخم کردم نه بدم اومد .... یه لحظه احساس رضایت کردم .... فقط یک لحظه . بعدش حالم دوباره ازش بهم خورد .
از سر جام پاشدم و رفتم بیرون از سالن .... رفتم توی باغ ... ماهان داشت اول باغ توپ بازی میکرد .... راهمو کشیدم که برم اخر باغ .... دوس داشتم تنها باشم .
باز دلم هوای بابا رو کرده بود .... بهتر بگم قبر بابا رو .... قبر بابا برای من اغوشش نمیشد ... قبر بابا برای من پدر نمیشد .... اما چیکار میتونستم بکنم ؟؟ جز این که قبول کنم که اون مرده .... بابا ی من .... طاهر خان ..... شوهر مهین .... مرده !!
همینجور که داشتم قدم میزدم با خودم حرف میزدم .... یاد دیشب افتادم ... دقیقا اینجا .... چرا وقتی میخوام فراموش بکنم بیشتر یادم میاد .... شاهین منو بوسید .... قبلنا تعریفشو شنیده بودم ... شاهین پسری که .....
پسری که چی ؟؟
نمیدونم .
پسری که برای تو مخصوصه
نه نیس . من حالـــ
نگو بهم میخوره که باور نمیکنم
.....
اره هیچی نداری بگی . چون واقعیته
واقعیت ؟؟
اره واقعیت .
واقعیت چیه ؟؟؟؟
رسیدم به اصطبل .... شاید دیدن رُزی خوشحالم بکنه !!
رفتم توی اصطبل و رُزی رو دیدم که داره اب میخوره .... توی یه کاسه همیشه کنار منار های اصطبل قند گذاشته بودم تا به رُزی بدم .... یه 3 ... 4 تا قند برداشتم از توی کاسه و دوباره برگشت سمت رُزی .
گفتم : بیا بخور .... رُزی .... رُزی جونم بیا قنده ... ببین چقدر خوشمزه اس !!!
romangram.com | @romangram_com