#رز_خونی_پارت_40


مهراب : من مشقامو نوشتم میتونم جیگر گوشه ابجی بشم ؟؟

گفتم : نه تو یکی نه فقط اقا سهراب میتونه .

مهراب : ابجی تلو خدا دیه .

گفتم : خودتو لوس نکن مهراب گفتم که نــــــــــــــــــــــه .

مهراب که عین بچه ها بود گفت : تلو خدا تلو خدا .

گفتم : باشه بابا . عین ادمم میتونستی بگیااا .

دیگه هیچی نگف ... سهراب داشت به ما میخندید . منم همراهش خندیدم .

ملیحه داشت نقاشی میکشید ... یه نگاهی بهش انداختم ... واقعا خوشگل بود ... چشمای ابیش و موهای طلایی رنگش .... واقعا به عماد حق میدم که دوسش داشته باشه .

ملیحه گفت : ابجی دیشب چرا سر و صدا می اومد از پایین ؟

هل شدم و با من و من گفتم : اِ اِ ابجی راستش خب خب ....

مهراب با یکم عجله گفت : جلسه بود .

گفتم : اره اره جلسه بود .

ملیحه یه نگا مرموز کرد و گفت : اهان .

جامو نقیر دادم و رفتم نشستم بغل مهراب .

گفتم : داداش دیشب دیدم که سایه .... سایه ...

گفت : سایه چی ؟

گفتم : سایه داشت رگ دستشو میزد . داداش من میترسم ... میترسم اگه بقیه هم بفهمن این کار رو بکنن .... نباید اصلا به سایه میگفتیم .

گفت : سایه این احمق بازیا رو نمی کنه .

گفتم : با دوتا چشمای خودم دیدم ... تو بهش نگو که من بهت گفتم اصلا به روش نیار .

romangram.com | @romangram_com