#رز_خونی_پارت_39
از حموم که اومدم بیرون لباسای تازه امو پوشیدم و موهامو با یه حوله خشک کردم .... موهامو دوباره بافتم و ربان ابی رنگم رو بستم .... تا از حموم اومدم بیرون ملیحه رو دیدم که داشت از پله ها میرفت پایین ... خیالم از بابت ملیحه راحت شد حالا برم ببینم سالومه چیکار میکنه !
در اتاق سالومه رو اروم باز کردم .... سالومه اروم و ناز توی تخت کوچیکش خوابیده بود .... سالومه که تخت نداشت ؟؟؟ به به پس عمو جان شروع کرده به بازسازی و دلسازی .
یه پوزخند زدم و از اتاق سالومه اومدم بیرون .... عمو جان نمی تونی با این کارا دل ما رو بدست بیاری .
اومدم توی اشپزخونه ک دیدم گلاب خاتون داره غذا رو بار میزاره .
گفتم : سلام گلاب خاتون .
گفت : اِ ... اِ خانم جان پاشدی ؟؟ بیا صبحونه اتو بخور تا جون بگیری .
گفتم : دستت درد نکنه گلاب خاتون . ببین اقا طارق هستن ؟؟
گفت : نه خانم جان صبح زود فک کنم ساعت 4 بود دیدم داره میره گفتم بمونین برای صبحونه اما دیگه رف .
گفتم : باشه .
نشستم روی زمین و شروع کردم به گرفتن لقمه برای خودم .... وقتی صبحونه امو خوردم پاشدم از جام .... از اشپزخونه زدم بیرون .... رفتم توی سالن که دیدم مهراب و سهراب و ملیحه بیدارن .
سلام کردم و اونها هم سلام کردن . نشستم کنار سهراب روی مبل .
گفتم : اقا سهراب شما مشقاتو نوشتی ؟؟
سهراب با من و من گفت : حالا مینویسم .
گفتم : نه نشد . یه اقای خوب که بخواد جیگر گوشه ابجی بزرگش باشه باید بره مشقاشو بنویسه !!
سهراب : اخه زیاد نیس . فردا مینویسم . قول میدم ابجی .
گفتم : باشه ولی باید بنویسیاااا !
گفت : باشه .
مهراب گفت : حالا یه سوال ؟!
گفتم : بپرس .
romangram.com | @romangram_com