#رز_خونی_پارت_37


یک ساعت فقط داشتم با خاله و دایی حرف میزدم که اخر سرم مهراب منو ازشون جدا کرد .... اونا هم مثل من میترسیدن از این ازدواج و این وصلت ... به جز این که بهشون تضمین دروغی بدم کاری نمی تونستم بکنم .... این وصلت داشت سر میگرفت .... شاید قبلا که کسی از اهالی دهکده نمی دونست میشد کاری کرد اما وقتی حالا همه میدونن دیگه نمیشه کاری کرد !!

با مهراب هم قدم شدم و به هر کسی که میرسیدیم سلام و احوال پرسی میکردیم .... خوش به حال بقیه بچه ها که مثل ما بزرگا اینقدر غم و زجر ندارن . حالا میفهمم که تازه شروع درد و غم هاست .

دیگه خسته شده بودم برای همینم یک راس زدم بیرون از عمارت .... رفتم توی باغ ... یکم هوا سرد بود اما بهتر از دیدن مامان و عمو دست تو دست هم بود .

احساس کردم یکی داره پشت سرم راه میره .... اعتنایی نکردم و به راه خودم ادامه دادم ... حس میکردم داره نزدیک تر و نزدیک تر میشه .... یه ذره داشتم میترسیدم اما به ترسم اجازه بروز رو ندادم .... نزدیکتر شد .

باز هم نزدیک تر شد ..... حالا میتونستم بوی عطر تلخشو حس بکنم .... چقدر این عطر اشناست .... دیگه برگشتم و .... شاهین رو دیدم که چشم تو چشم من بود .

گفتم : چیزی شده ؟؟

گفت : چشات خیلی قشنگه !!

گفتم : خوب مبارکه شوخرم باشه به تو چه ربطی داره ؟؟

گفت : زبون دراز شدی . عماد میگفت خیلی مظلومی .

گفتم : بعضی وقتا نیاز دارم به این زبون و بعضی وقتا ندارم .

گفت : افرین . حرفت درست و منطقی بود .

گفتم : چیکار داری با من ؟؟

یه هو دیدم داره نزدیکتر میشه .... یکم عقب عقب رفتم که دیدم چسبیدم به دیوار .

صورتش اومد جلوتر و لباشو چسبوند روی لبام .

سر جام میخکوب شده بودم ..... هیچ حرکتی نمیکردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد فقط لباشو چسبونده بود روی لبام ..... یک هو لباشو از روی لبام برداشت و زل زد توی چشام .... تمام قدرتمو جمع کردم و یه سیلی محکم زدم در گوشش که از دماغش خون چکید .

با خشم گفتم : به چه جرعتی منو میبوسی ؟؟؟ فکر کردی کی هستی ؟؟

سریع از کنارش رد شدم .... دامنمو با دستام گرفته بودم و قدم هامو محکم و با خشم میزاشتم .

به چه جرعتی منو بوسید ؟؟؟ ... حالم داره ازش بهم میخوره .... خیلی کثیفه .... اشغال عوضی .

وقتی وارد عمارت شدم دیدم وقت شامه .... سریع رفتم توی اشپزخونه و به گلاب خاتون کمک کردم .

romangram.com | @romangram_com