#رز_خونی_پارت_35


سیاوش گفت : من برم پیش مامان .

گفتم : باشه .

سیاوش که از کنارم رفت سریع راهمو از بین اون همه ادم کشیدم و رفتم طبقه چهارم .... دلم یک هو برای ملیحه و سالومه شور زد .

ملیحه خواب بود و سالومه هم داشت با خرساش بازی میکرد .... خیالم از بابت اون دوتا که راحت شد رفتم طبقه پایین تا به پسر ها هم یه سری بزنم .

ماهان داشت یه چیزی میکشید و سهراب هم داشت مشقاش رو مینوشت .... خدا رو شکر که چیزی از ماجرای خواستگاری نفهمیدن .

تا اومدم طبقه دوم صدای سایه رو شنیدم ک داشت گریه میکرد .... در اتاقش رو زدم .

باز نکرد و هیچ صدایی هم نیومد .... دستیگره رو کشیدم اما اونم قفل بود .

اَه سایه باز کن در رو !!



گفتم : سایه جان . سایه ؟؟ هستی ؟؟

یک آن در باز شد .... سایه با لباس های خواب و چشمای پف کرده پشت در بود .... در رو هل دادم و سایه رفت کنار ... اومدم توی اتاقش .... یکم چشم چرخوندم که دیدم یه چیزی روی میزش برق زد .... رفتم سمت میزش .... یه تیغ بود .

سریع برگشتم و نگاش کردم .... سرشو انداخته بود پایین و دستشو مالش میداد ... رفتم سمتشو دستشو کشیدم .... روی شاهرگش یه زخم نسبتا عمیق بود .

داد زدم : داشتی چه غلطی میکردی ؟؟

اروم و اهسته گفت : خسته شده بودم از این زندگی ....

جمله اشو قطع کردم و گفتم : چون خسته شده بودی باید خودتو میکشتی ؟؟؟ باید میزدی بازم یه خانواده رو غمگین میکردی ؟؟؟ هدفت چی بود سایه ؟؟

گفت : انتقام .

باورم نمیشد .... سایه هیچوقت دست به این کارا نمیزد .... امشب چه شب گندی بود .

سریع از اتاق سایه زدم بیرون و دویدم سمت پله ها .... تا اتاقم دویدم .... در اتاق رو سریع باز و بسته کردم .... نشستم پشت در و سرمو گرفتم توی دستام .

" خدایا خودت کمکم کن ... اگه سایه با این موضوع داره این کار رو میکنه دیگه بقیه وقتی بفهمن چیکار میکنن ؟؟؟ "

romangram.com | @romangram_com