#رز_خونی_پارت_34
عمه اومد کنارم و گفت : مهتاب جان میدونم الان اصلا خوشحال نیستی ....
گفتم : عمه جان ارزوی خوشبتی میکنم براشون .
سریع از کنار عمه فاصله گرفتم و رفتم سمت مهمونا .... باهاش سلام و احوال پرسی میکردم که چهره اشنایی رو بین مهمونا دیدم ... یکم بیشتر دقت کردم دیدم شاهین داره با عمو طارق حرف میزنه ... یک هو با دیدنش ناراحت شدم .... چرا اون داره با عمو حرف میزنه ؟؟؟
مهتاب خانوم اون که مثل شما نمیدونه چه خبره ؟!
الان دیگه همه میدونن اونم باید بدونه .
مهتاب خانوم بس کن .
گرمی دستی رو روی شونه ام احساس کردم .... برگشتم و سیاوش رو دیدم که با مهربونی زل زده به من .
یه نگا به کت و شلوار مشکی رنگش انداختم ..... واقعا خوشگل شده بود .
گفتم : داداش سیاوش خوشتیپ شدیا !!
گفت : په چی . میخوام دل دخترا رو بزنم .
گفتم : داره به اون دختری که زن تو بشه حسودیم میشه .
یه هو رنگش پرید و گفت : نفرینش نکنیا !!!
متعجب گفتم : غلط بکنم داداش .
یه نفس اروم کشید و گفت : قربونت ابجی . راستی این رنگ بهت میاداااا . نکنه تو هم میخوای دل پسرا رو بزنی ؟
گفتم : نه بابا .
یه هو یاد شاهین افتادم .... برگشتم و دیدمش که داره با عماد حرف میزنه ... یه جلیقه طوسی با پیرهن مشکی پوشیده بود . در کل خوب بود .... هیکلی .... چشم هاش عسلی بود و موهاشم قهوه ای .
منتهی عماد از اون خوشگلتر بود .... هنوزم به تابلوی ملیحه نگا میکرد .... اخه عماد جان تو خیلی تفاوت سنی با ملیحه داری .
خب حتما خیلی دوسش داری ک با وجود سن کمش دوسش داری .
امیدوارم ملیحه هم دوست داشته باشه .
romangram.com | @romangram_com