#رز_خونی_پارت_33
کلاهمو درست کردم و نگامو دوختم به فرش زیر پام ... هیچکی حرف نمیزد تا اینکه مامان با یه سینی چای اومد .
وقتی چای ها رو داد نشس بغل عمه .... داشتن با هم حرف میزدن ک عمو گفت : خب دیگه ما که قبلا با هم حرفامونو زدیم و شما ها هم منو میشناسین . بهتره بریم سر اصل مطلب !
مهراب گفت : عمو جان من با سیاوش و سایه حرف زدم . اونها موافق بودن . ایشالا ........... خوشبخت بشین !!
دست خودم نبود اما یه قطره اشک از چشام چکید .... مهراب اینگار زورش می اومد اونجا بشینه !!
تا اینو گف صدای هل هله زنا و دست و سوت مردا گوشامو کر کرد . خوشبخت بشی مامان .... مطمئنم مثل اون زمانی ک با بابا بودی دیگه نمیشی .... یا بهتر میشی یا بدتر .
مطمئنم !!
چشامو دوختم به در .... عماد و وحید خان ( زیر دست پدر ) وارد شدن و سریع رفتن به عمو تبریک گفتن !
تا عماد منو دید اومد کنارم و گفت:خودتو اذیت نکن مهتاب !
گفتم : نه چرا اذیت بکنم ؟؟؟ من واقعا خوشبختم که مادرم به عشق زندگیش رسید !
گفت : مهتاب خواهشا دیگه نگو . چند روز پیش از شاهین شنیدم که حالت اصلا خوب نبود و بازم رفته بودی سر قبر !
گفتم : شـــــــــاهین ؟؟
گفت : اره . فک کنم بشناسیش ؟؟
با یه سردرگمی گفتم : اره میشناسمش ! من باید برم !
شاهین .... چرا به عماد گفته حال من خوب نیس ؟؟ ... شاهین ... چرا این اسم اینجوریه ؟؟
نه خود اسم .... کلا شاهین !!
رفتم کنار عمه وایسادم و با مهمونا خوش امد گویی کردم .
عماد رو دیدم که انگار دنبال یه چیزیه .... دقّت که کردم دیدم دنبال کسیه !
یه هو چشمش افتاد به تابلوی عکس ملیحه ..... یعنی عماد دنبال ملیحه بوده ؟؟؟
یه لبخند مرموز بهش زدم ک دست و پاش رو گم کرد .
romangram.com | @romangram_com