#رز_خونی_پارت_30
نکنه بابا هم مثل سایه فکر میکنه ؟؟ ... نکنه بابا هم میگه که من مقصرم ؟؟؟
اینقدر حواسم پرت بود ک یکی از سیب زمینی ها سوخت .... سریع برگردوندمش ... بقیه رو هم برگردوندم .
الان اگه گلاب خاتون منو میدید قیامت به پا میکرد .... واقعا از من که دستپختم عالی بود بعید بود که چیزی بسوزونم .
سیب زمینی ها رو یه هم زدم .
بعضی از سیب زمینی ها سرخ شدن ... برشون میدارم و میزارمشون توی بشقاب . گلاب خاتون خودش میاد سر قابلمه ها وایمیسته و به من میگه که برم منم با کمال میل قبول میکنم .
از توی سالن صدای صحبت میاد ... مطمئنا دارن در مورد امشب حرف میزنن .
سریع از پله ها میرم بالا و یک راست میرم توی اتاقم .... در اتاق رو باز میکنم .
در رو که میبندم چشم به گلدون پلاستیکی گل ها می افته که دمر روی زمین افتاده و نصف گل ها ریخته روی زمین !!
سریع گلا رو جمع میکنم و میزارم توی گلدون ... اما تعداد گل ها مثل قبل نیس !!!
قبلا 14 تا بود الان 13 تاست !!
یعنی چی ؟؟
یه نگا به پنجره میکنم که میبینم لاش بازه .... یعنی کی اومده تو ؟؟؟
از کنار گلدون میام این ور سمت پنجره ... پنجره رو تا اخر باز میکنم و سرمو میکنم بیرون .... سرمو به سمت راست و بعدشم به سمت چپ تکون میدم .
هیچکی جز مش بابا توی باغ نیس .... سرمو میارم تو و پنجره رو پیش میکنم .
هزار بار با خودم میگم یعنی کی بوده اما به جایی نمیرسم .
خودمو با بی حالی پرت میکنم روی زمین .... ربان موهام باز میشه و تمام موهای بلندم میریزه روی شونه هام .
حتی هیچ تلاشی هم نمی کنم تا بزنمشون کنار .... انگار یه چیزی تمام انرژیم رو گرفته باشه .... بی جون ... بی حال .... بی انرژِی .... نشسته ام روی زمین و دارم به همه چیز فکر میکنم .... گاهی وقتا میگم این مغز من چقدر جا داره .
خدایا به من صبر بده . دلم هوس دیدن بابا رو کرده ... اما الان هیچ جونی برام نمونده ... حتی بیحالتر از اونم که موهامو جمع کنم بالای سرم .
الان چند دقیقه اس که همونجوری نشستم روی زمین و دارم به گل های قالی نگا میکنم اما فکرم پیش هزار تا چیزه .... بلاخره یه توانی توی خودم میبینم و از جام بلند میشم .... شونه روی میز کوچیکه رو برمیدارم و موهامو بالای سرم جمع میکنم .
romangram.com | @romangram_com