#رز_خونی_پارت_28
سیاوش گفت : گلاب خاتون گف ناهار نخوردی برات اوردم .
گفتم : زحمت کشیدی داداش . می اومدم میخوردم .
سیاوش با اخم شیرینی گف : دیگه نداریماااا !
گفتم : بیا تو داداش .
سیاوش اومد تو و نشست دم چراغ نفت سوز .... سیاوش یه سال کوچیکتر از من بود ... من تنها 17 سالمه و اون 16 سالشه اما مثل یه مرد 20 ساله میمونه ... هیکلش درشت و ورزیده و تن صداش کلفت ... مهراب 20 سالش بود و سایه و سهراب هم دو قلو های 15 ساله ... ملیحه 10 سالش و ماهان 12 ... سالومه هم که 4 سالشه !!
سیاوش گفت : منم میدونم مامان داره با عمو ازدواج میکنه .
گفتم : چه حسی نسبت به این موضوع داری داداش ؟
سیاوش گفت : بد .... بدِبدِبد !!
گفتم : منم هیچ حس خوبی نسبت به این موضوع ندارم .
سیاوش متفکرانه گفت : میدونی حس میکنم عمو طارق داره یه چیزی رو پنهون میکنه .
چشامو گرد کردم و به سیاوش نگاه کردم و گفتم : یعنی چی ؟؟
سیاوش گفت : فک میکنم عمو طارق کلی راز داره . اون یه چیزی از جون ما میخواد چون وقتی پدر زنده بود هیچوقت چشمش دنبال مامان نبود .
راست میگفت .... مامان چشمش به عمو بود اما اون چشمش به مامان نبود .
داره پیچیده میشه . سیاوش سینی رو که روی پاش بود گذاشت روی زمین و بهم اشاره کرد که بخورم ... بهش گفتم بعدا .
سیاوش گفت : ابجی من دیگه برم . برم یه سر به سالومه بزنم که دلم واسه اش یه ذره شده !
گفتم : باشه داداش برو .
سیاوش از کلبه خارج شد و رفت . سیاوش بیا افکار منم با خودت ببر .
مهتاب خانوم هیچ کاری از دست سیاوش ساخته نیس اینو تو مغزت فرو کن !!
romangram.com | @romangram_com