#رز_خونی_پارت_27
ملیحه منو کشوند بیرون از افکارم .... الان دیگه هیچ تمرکزی ندارم روی فکرام .... چشامو بستم و گره روسریم رو باز کردم .... روسری رو انداختم روی شونه هام ... ربان سرم رو باز کردم و موهای مشکیم همشون ریختن بیرون .... یه دسته از موهامو گرفتم توی دستم و شروع کردم به پیچوندشون لای انگشتای دستم .... آرامش میداد بهم .
ملیحه داد زد : سلام دادا سیاوش !!
سیاوش : سلام بر ابجیای گلم !!
گفتم : سلام داداش ! حالت چطوره ؟؟
گفت : شکر خدا خوبم تو چطوری ؟
گفتم : خوبم داداش !
سیاوش یه گل رز دستش بود .... مثل همیشه برام خریده بود .... گل رز رو بهم داد و رفت کنار ملیحه نشست .
گل رز رو بو کردم .... بوی خوبی میداد .... موهامو با ربان بستم و روسری رو هم تا کردم و گذاشتم روی دسته مبل .... دوتا بیشتر مبل نداشتیم اونم به خاطر ناراحتی کمر مامان ... بابا همیشه پشتی دوس داش . حس میکنم وقتی دارم روی این مبلا میشینم دارم به بابا خیانت میکنم .... تو نه مهتاب خانوم مادرت داره این کار رو میکنه !!
از توی سالن سریع اومدم بیرون و راهمو کشیدم و رفتم سمت باغ .... دویدم سمت کلبه باغی خودم ... همیشه اونجا بود که میتونستم تنها باشم .
وارد کلبه باغی شدم و سریع نشستم روی صندلی .... گل رز هنوز دستم بود .
چشامو بستم و به اتفاقات امروز فکر کردم .
ماجرای ازدواج .... قبرستون .... دیدن شاهین .... بارون .... غر غر های سایه ... عصبی بودن مهراب .
همه چیز .... به همه چیز فکر کردم .... از وقتی که طارق شده حاکم این دهکده .... دهکده رو به نابودیه !!
طارق خیلی به فکر خودشه .... من .... سایه ... مهراب و سیاوش هیچوقت نمی زاریم بچه ها چیزی از این ماجرا بو ببرن .... فک کنم عمو یه سری ها رو تبعید کنه .
برای راحتی خودش این کار رو میکنه !
میگی چیکار کنم ... اگه بیام بگم نه که آه و نفرین مامانم رومه .... و هیچی از این بدتر نیس . بزار خوش باشه با شوهر جدیدش .
یک هو دیدم تقه ای به در خورد ... از پنجره که نگا کردم سیاوش رو دیدم ک یه سینی دستش بود .
در رو باز کردم و مثل همیشه با لحن مهربونم گفتم : سلام داداش بیا تو !
romangram.com | @romangram_com