#رز_خونی_پارت_25


با صدای ارومی گفتم : مهتاب خان قاجار !!

تعجب زده به من نگا کرد ... الان پیش خودش میگه این دختر بزرگ طاهر خانه ؟؟... اره من دختر بزرگ طاهر خان و طارق خانم !! هه طارق خان !!

بدون هیچ حرفی راهمو کشیدم و رفتم سمت در ورودی قبرستون .... از قبرستون ک اومدم بیرون یک راست رفتم سمت خونه امون ... زیاد فاصله نبود !!

وقتی رسیدم بارون قطع شده بود اما چادرم موش ابکشیده شده بود ... رفتم پشت عمارت و خودمو با یه حرکت انداختم توی باغ ... سریع رفتم سمت اتاقم ... چون اتاقم طبقه اول بود پنجره دقیقا نزدیک زمین بود ... سریع خودمو کردم توی اتاق ... همون موقع تقه ای به در خورد ... از ترس اینکه مامان باشه سریع لباسامو عوض کردم ... در اتاق رو باز کردم.

سایه با یه غم گفت : مهتاب مهراب چی میگه ؟؟ مامان داره با عمو طارق ازدواج میکنه ؟؟

گفتم : اره . مامان داره با عمو ازدواج میکنه . سایه یه دیقه بیا تو اتاق کارت دارم !

سایه اومد توی اتاق و منم بدون اطلاف وقت گفتم : به ماهان و سهراب و ملیحه هیچی در این مورد نمیگی ! نمی خوام بفهمن داریم دوباره پدر دار میشیم !

سایه گفت : اما من پدر خودمو میخوام مهتاب . پدر خودم میفهمی !! باشه هیچی نمیگم .

سری تکون دادم ک سایه هم بدون چون و چرا رفت بیرون و در رو بست !!

بن بست زندگی همینجاست ... اما این بن بست هم یه راه چپ داره هم یه راه راست ... راه راستم تحمله و راه چپ ... خودکشی !!

بهتره از همون راه راست برم .... راه چپ رو اصلا قبول ندارم .... من اونقدرا ضعیف نیستم ک بخاطر یه ازدواج خودمو بکشمو و به بقیه بفهمونم اره منم ضعیفم ... منم از دیدن بقیه سختی ها و بدی های زندگی میترسم !!

نه من نه میترسم نه ضعیفم .... هر چقدر دنیا بهم بدی کرد هیچی نگفتم بازم نمیگم ... تا اخر مرگم هیچی نمیگم !! هیچی .

تشکمو انداختم روی زمین و خودمو پرت کردم روش .... دلم یه خواب میخواد .... یه خواب اروم بدون هیچ غمی ... نه فکر نکن که خواب ابدی میخوام ... من فقط یه خواب برای چند ساعت دور شدن از دنیای حقیقی میخوام !! فقط دوس دارم برای یه ساعتم که شده توی رویای شیرین غرق بشم !!!

چشامو روی هم گذاشتم .... بعد از چند دقیقه خوابم گرفت و برای چند ساعت غرق شدم توی رویا !!

وقتی پاشدم دیدم که عصر شده و خورشید داره غروب میکنه .... چه روز بارونی گندی بود .... هه بارون من تو رو دوس دارم اما تو منو دوس نداری !!



از جام پاشدم و تشک و متکا رو جمع کردم .... چقدر رویای که توش غرق شدم شیرین بود !!

تازه متوجه غار و غور های شکمم شدم ... روسریم رو سرم کردم .... نمیدونم چرا اما یه حسی میگفت سرت کن !

از اتاقم زدم بیرون و راه افتادم سمت اشپزخونه .... وارد اشپزخونه که شدم گلاب خاتون رو دیدم که نشسته روی زمین و داره سبزی پاک میکنه .

romangram.com | @romangram_com