#رز_خونی_پارت_21
بهشون گفتم و اونا هم پشت سر من راه افتادن سمت سالن غذاخوری .
در طی غذا خوردن این ماهان و مش بابا بودن که از من در مورد تهرون و تبعیدم و اون دوران میپرسیدن و عماد درست روبه روی من نشسته بود و داشت با غذاش بازی میکرد ... توی افکارش غرق بود !
بعد از چند دقیقه عماد بهم دستت درد نکنه گفت و رفت توی سالن اصلی ... فک کنم یه چیزی داره ناراحتش میکنه ... اما چی ؟؟؟
نمیدونم .... خدا وکیلی دست پختم حرف نداره چون مش بابا و ماهان تا ته اشو خوردن .
ماهان گفت : مش بابا این اتاق ما رو درس کنین دیه !!
مش بابا با مهربونی خودش گفت : چشم اقا به روی چشم اما یه امشب رو کار میبره مشکلی که نداره ؟
دخالت کردم و گفتم : ماهان تو امشب توی اتاق من بخواب من میرم اتاق مهتاب ! باشه داداش ؟
ماهان : باشه . ابجی کوچیکه چون امشب حال دعوا ندارم چیزی نمیگم اما دفعه بعدی دیه نه جاتو به کسی می بخشی نه چیز دیگه اتو حتی به من که برادرتم . قول ؟
گفتم : باشه !
ماهان تو کجای کاری ؟؟ ... من از 10 سالگی دلمو بخشیدم به عماد !!!
هنوزم که هنوزه توی اون حس شیرینم .... حس شیرینی که فهمیدم عاشق شدم ... با تمام بچگیم ... فقط 10 سالم بود ... 10 سال !! ... عاشق عماد که 12 سال ازم بزرگتر بود شدم ... اون موقع اون 22 سالش بود.
بازم غرق شده بودم توی خاطراتم .... وقتی به خودم اومدم دیدم کسی دور میز نیس و همه رفتن ... از روی صندلی بلند شدم و تمام بشقابا و لیوان ها رو گذاشتم توی سینی ... سینی رو بردم توی اشپزخونه ... دلم میخواست میرفتم توی باغ ظرفا رو بشورم برای همینم تمام ظرفا و لیوانا و ... رو انداختم توی یه سبد و یه تشت با ریکا و اسکاج هم برداشتم ... چادرمو درست کردم و راه افتادم سمت در ... از در که اومدم بیرون باد پاییزی صورتمو نوازش داد ... خدایا شکرت .
راه افتادم .... وقتی رسیدم به ته باغ شیلنگ رو برداشتم و فلکه رو باز کردم ... تشت که پر شد فلکه رو بستم و شیلنگ رو پرت کردم اونور ... اول ضرف ها رو شستم و بعدشم لیوانا و بقیه چیزا ... کارام که تموم شد تشت رو شستم و گذاشتم گوشه دیوار تا آفتاب بهش بخوره و زودی خشک بشه ... سبد که توش تمام وسایل بود رو برداشتم ... از سوراخ های سبد آب میچکید .... سبد رو گذاشتم روی زمین تا چادرمو درست کنم ... چادرمو مثل همیشه انداختم روی شونه هام و پاییناشو زدم زیر بغلم ... دوباره سبد رو برداشتم و راه افتادم سمت عمارت .
توی راه برای خودم شعر میخوندم .
اهای دختر چوپون
اهای دختر چوپون
دل دیوونه امو کشوندی تو دشت و بیابون
از این ســــــــــــو به اون ســــــــــــــــــــــــ ــــو
romangram.com | @romangram_com