#رز_خونی_پارت_20


حدود یک ساعت کارم طول کشید .... وقتی تموم شد از آشپزخونه زدم بیرون و رفتم سمت پله ها !!

میخواستم برم اتاق مهتاب ... ماشالا اونجا نا مرتب نبود و خودم چند روز پیش خون های ریخته شده رو پاک کردم و گل ها رو هم گذاشتم توی یه جعبه !

در رو که باز کردم متوجه بوی خوبی شدم ... بوی گل رُز !

یکم جلوتر که رفتم دیدم گل های رُز سفید که بازم روشون خون پاشیده شدن روی تخت ریختن !!

هم غمگین و هم زیبا بود ... اما کی دوباره برای مهتاب گل رُز اورده ؟؟

یکی از گل ها رو که پر پر نشده بود گرفتم توی دستم .... این یکی هم یه نوشته داشت " باید زجر بکشی تا بفهمی عشق یعنی چی "

باز کی اینو نوشته ؟؟

تصمیم گرفتم هر چی نوشته که نوشته شده توی اتاقا و روی این گلا رو توی دفتر خاطراتم بنویسم شاید یه کمکی بهم بکنه !!



گل های رز رو که پر پر شده بودن رو ریختم توی جیب شلوارم ... رفتم سمت کتابخونه مهتاب .... کلی کتاب شعر داشت .

یه دفتر رو پیدا کردم که روش گنده نوشته بود " دفتر خاطرات "

آره آره من بلاخره راهشو پیدا کردم .... اینجوری میتونم از خیلی چیزا سر در بیارم !! عالیه .

تا خواستم دفتر رو باز بکنم تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای ماهان اومد : ابجی من گشنمه کی غذا آماده میشه ؟؟

در رو باز کردم و به ماهان که با صورتی پر از خستگی به من نگا میکرد نگا کردم .

گفتم : الان میارم غذا رو داداش . تو برو یه آبی به سرو صورتت بزن و بیا سالن غذا خوری !!

باشه ای گفت و رفت ته راهرو که دستشویی بود .... چادرمو انداختم روی شونه هامو و بقیشو زدم زیر بغلم .... راه افتادم سمت پله ها ... پله ها رو لی لی کنان پایین اومدم و سریع رفتم توی آشپز خونه !

تمام وسایل رو گذاشتم روی کابنت ... سینی بزرگه رو در اوردم و تمام وسیال روی کابنت رو گذاشتم توش ... سینی رو بلند کردم و راه افتادم سمت سالن غذا خوری .... وسایل رو چیدم و دوباره برگشتم توی آشپزخونه .... دوباره یه سری از وسایل رو بردم و برگشتم تا ماکارونی رو ببرم .

به به چقدر خوب شده !!

ماکارونی که بردم رفتم توی سالن تا بهشن بگم بیان شام .

romangram.com | @romangram_com