#رز_خونی_پارت_17
باشه ای گفتم و در رو بستم ... چرا مش بابا نگران بود؟ ... اصلا کی با من کار داره ؟؟
روسریم رو سرم کردم و چادرمو انداختم روی سرم . قبل از بیرون اومدن از اتاق یه صلوات فرستادم و راه افتادم سمت پله ها !
وااای نه بازم پله ها ... اسم دیگه پله ها غول مرحله بود ... غول مرحله رو رد کردم و رسیدم به سالن اصلی . هیچ صدایی نمی اومد .... وارد سالن شدم ... تاریک تاریک بود ... تا خواستم مش بابا رو صدا کنم یه صدای گفت : ملیحه !!
چشام از اندازه معمولی بیشتر شد .... این صدا خیلی آشناست ... خیلی خیلی آشناست !!
دوباره صدا گفت : ملیحه خودتی آبجی خوشگله ؟؟
نــــــــــــــــه .
گفتم : ماهان تو کجایی ؟؟
ماهان گفت : ملیحه من اینجام چراغ ها رو روشن کن آبجی !!
تمام چراغ ها رو با سرعت برق و باد روشن کردم .... هیکل ورزیده و چهارشونه ماهان رو دیدم که به پنجره تکیه داده بود .
قیافه اش .... شکسته و زجر دیده ... یه زخم بزرگ روی پیشونیش بود و زیر چشماش گود افتاده بود !!
آروم آروم چند قدم جلو رفتم .... دوباره چند قدم دیگه هم جلو رفتم که ماهان دوید و منو سفت گرفت توی بغلش ... گم شده بودم توی بغلش ... اونقدر منو محکم فشار میداد که حس میکردم دارم می میرم !ماهان گفت :آبجی کوچیکه خیلی خیلی دلم واست تنگ شده بود ... نبودی ببینی چه بلایی به سرمون اومد !
گفتم : ماهان اینجا چرا این شکلی شده ؟؟
ماهان منو از توی بغلش جدا کرد و نگاهی به صورتم کرد .
ماهان گفت : خیلی بزرگ شدی ابجی کوچولو .
گفتم : بحث رو عوض نکن ماهان . به من بگو چرا ؟؟
ماهان سرشو انداخت پایین و سکوت کرد ... نه تو رو خدا ماهان ... به من بگو بقیه کجان ؟؟
من واقعا نمی خوام خودم تنهایی بقیه رو پیدا کنم ... من نمی خوام راز ها رو پیدا کنم ... من نمی خوام معما حل بکنم ... من میخوام راحت یه نفس بکشم در کنار خانواده ام .
ماهان نشست روی یکی از مبل ها .
romangram.com | @romangram_com