#رز_خونی_پارت_16
وارد عمارت که شدم فهمیدم یکم تمیز شده .... یعنی مش بابا به تنهایی این همه کار کرده ؟؟ بابا ایول !
خیلی جون داری مش بابا .
یک راست رفتم سمت پله ها و بعدم طبقه چهارم .... این چند روزه وضع زانو هام خیلی خیلی بد شده !
همش ذوق ذوق میکنه و منم هزار تا پماد بهش میزنم !!!
سریع در اتاق رو بستم و خودمو پرت کردم روی تخت .... چادرمو همونجوری در اوردم و بعدشم گره روسریم رو شل کردم و روسری باز شد .
یادمه که یه دفتر خاطرات داشتم مال بچگیم بود باید پیداش کنم اونو ... اَه یادم رفت برم انبار .. حالا چی داریم که بپزم ؟!
از روی تخت پاشدم و رفتم سمت کمد ... چادر و روسری رو گذاشتم سرجاشون و لباس های دیگه امو هم انداختم توی سبد رخت چرک ها .... یه لباس استین بلند ابی با یه شلوار سبز پارچه ای پوشیدم و شروع کردم به گشتن دفتره توی کتابخونه ... ماشالا آدم رمان خونی بودم و قد موهای سرم کتاب داشتم !
یک ساعت فقط داشتم میگشتم تا بلاخره هر دوتا دفتر رو پیدا کردم ... دفتر ها یکم خاک گرفته بود ... فوت کردم که باعث شد تمام خاکا بره تو چشام ... چند بار پشت سر هم پلک زدم تا بلاخره دُرس شد !
نشستم روی تخت و دفتر اولی که یه جلد قهوه ای رنگ بود رو باز کردم .... اخی چه دست خط گندی داشتم من !
صفحه اول رو آوردم و شروع کردم به خوندن :
امروز تازه از مدرسه اومدم .... با اینکه پدر ندارم اما درسام خوبه ... هیشه ابجی سایه میگه برای خوشحالی بابات باید خوب درس بخونی و منم از اونجایی که عاشق بابایی بودم همیشه درسامو میخونم . خیلی دوس دارم یه روز خانوم دکتر بشم البته دادا سیاوش میگه از الان نباید هیچ تصمیمی بگیری ابجی کوچولو ... اینقدر بدم میاد وقتی بهم میگه خانوم کوچولو . بابا به چه زبونی بگم که سالومه خانوم کوچوله نه من که 13 سالمه ماشالا . امروز نسترن نیومد مدرسه و منم رفتم پیش ساقی نشستم ... ساقی و نسترن بهترین دوستامن ... امروز نمی دونم چی شده بود که عمو اومده بود خونه ی ما ... ابجی سایه خیلی ناراحت بود . ابجی مهتاب هم که غیبش زده بود چند ماه . دادا ها هم خیلی خیلی عصبانی بودن اما مامان خیلی خیلی خوشحال بود واقعا نمی دونم چی شده ! خدا کنه اتفاق بد دیگه ای نی افته ... مثلا ... مثلا ابجی مهتاب چیزیش نشه !دیگه بسه !!
به قطره اشک هایی که روی کلمه مهتاب ریخته شده بود نگاه کردم .... نکنه ابجی مهتاب واقعا چیزیش شده باشه ؟؟ ... نکنه بعد از رفتن من اون دیگه برم نگشته باشه ؟!
نکنه برای بقیه اتفاقای افتاده باشه ؟؟
صفحه بعدی رو اوردم .... تا خواستم بخونم تقه ای به در خورد ... چادر خونگیم رو برداشتم و سرم کردم .
رفتم در رو باز کردم .
گفتم : مش بابا چیزی میخواستین ؟؟
مش بابا با یه نگرانی گفت : یکی پایین کارتون داره خانوم !
romangram.com | @romangram_com