#رز_خونی_پارت_15


بدو .... بدو .

چشامو وا کردم و عماد رو که اخم کرده بود جلوم دیدم .... رومو ازش برگردوندم و چند قدم رفتم به سمت جاده .... این همون جاده ای بود که اون روز بارونی دویدم .... از اون روز به بعد دیگه مهتاب رو ندیدم کسی هم ازش حرف نمیزد ... یادمه وقتی از مهراب پرسیدم کجاست ... توی چشماش اشک جمع شد و بهم گفت که رفته خونه مادربزرگ اما با تمام بچگیم فهمیدم داره دروغ میگه .

عماد با یه لحن مسخره کننده ای گفت : حتما اینقدر کند مغزی که حتی یادت نمی اد اون شب کجا بودی ؟!

برگشتم با خشم زل زدم بهش و تقریبا نعره کشیدم : بس کن عماد خان . من با تموم بچگیم فهمیدم خواهر یه بلای سرش اومده اما لال مونی گرفتم !میدونم همه تون یه چیزی میدونین اما هیچی نمیگین . اینقدر زور بازوت رو به رخ من نکش عماد خان . به وقتش که برسه زور من از تو بیشتره !

سریع رفتم در ماشین رو باز کردم و خودمو پرت کردم روی صندلی عقب ... در رو هم محکم و با شدت بستم . عماد با تعجب به من نگاه میکرد اما من زل زده بودم به اون یکی پنجره !

همینجور زل زده بودم به بیرون ... دیگه عماد داشت روی مغزم اسکی میرفت ... یکی از بدترین اخلاقاش مسخره کردن دیگران بود !

عماد دوباره اخم کرد اومد نشست توی ماشین ...مش بابا بدون هیچ حرفی ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .

چشامو بستمو و سرمو تکیه دادم به شیشه .

میخواستم برم ... برم به خاطراتی که اون وموقع برام حقیقت بود و الان یه رویای محض و شیرین !!

به اون روزی رفتم که مهتاب با گونه های رنگی اومده بود توی خونه ...

مهتاب با یه سبد گل و گیاه وارد خونه شد ... بازم مثل همیشه رفته بود دره پایینی تا گل بچینه بزاره تو اتاقش . بهار که میشد همیشه همین کار رو میکرد .

اما ایندفعه سر به هواتر شده بود .... به همه چیز برخورد میکرد و هی میگفت ببخشید !

یه چیزی شده حتما ؟!

گونه هاش گل انداخته بود و چند تا از تار موهاش ریخته بودن بیرون ... خیلی خوشحال شده بود !

چشامو باز کردم ... این یه راز نهفته داره که من اصلا درکش نمی کنم .

این خاطره خیلی چیزا توش داره اما الان بدرد من نمی خوره !

اولین سوال من اینه ... خانواده ام کجان ؟؟

مادرم .... مهراب ... مهتاب ... سایه .... ماهان ... سیاوش ... سهراب .... سایه ... سالومه ... کجان ؟؟؟

ماشین وایستاد ... بدون اینکه چیزی به عماد بگم پیاده شدم و رفتم سمت در باغ ... مش بابا برام در رو باز کرد ... یکم باهاش احوال پرسی کردم و بعدم بدون اینکه هیچ چیز دیگه ای بگم یک راست رفتم توی عمارت !

romangram.com | @romangram_com