#رز_خونی_پارت_14
هه چه جالب یکی یکی داره خاطره ها یادم میاد ... چرا به یاد خودم نبود ؟؟
من میتونم تمام جواب ها رو با مرور خاطرات بدست بیارم !!
تا خواستم برم به یه خاطره دیگه ماشین وایستاد . اه لعنتی حالا هم وقت وایسادن بود ؟!
نگاهی به اطرافم کردم .... تا چشم کار میکرد بیابون بود و بیابون .
عماد گفت : پیاده شو کار دارم !
عماد از ماشین پیاده شد و اومد سمت در من .. در رو باز کرد ... از ماشین پیاده شدم و چادرمو انداختم روی شونه هامو بقیشم زدم زیر بغلم ... روسریم رو درست کردم اما یه چند تا تار مو افتاد بیرون ... دادمشون تو .
باد بدی می وزدی و باعث میشد که چادرم یا بی افته یا بره برای همیشه روی اسمون برای همینم چادرمو انداختم روی صندلی عقب ماشین و برگشتم سمت عماد .
گفتم : برای چی اینجا وایستادی ؟؟
عماد گفت : اینجا تو رو به یاد چیزی نمی اندازه ؟یه خاطره ای ؟؟
یکم بیشتر خیره شد به چشمای رنگیش و بعدشم زل زدم به اطرافم .... فقط خاک بود .... اینجا من رو به یاد چه خاطره ای ممکنه بندازه ؟؟
باید فکر میکردم .... چشامو بستم و فرو رفتم توی 11 سالگیم ... یه روز بارونی .
گفتم : مهتاب پس کی میرسیم من از بارون میترسم !
مهتاب با مهربونی و لحن شیرینش گفت : ترس نداره که عزیز دلم بارون نعمت خداست همیشه باید شکرگزارش باشیم ابجی کوچیکه !
گفتم : سالومه کوچولوه نه من !
مهتاب خندید و گفت : چشم مادربزرگ !
خندیدم و دست مهتاب رو یه فشار کوچولو دادم .... توی راه داشتیم از جاده اصلی دهکده میگذشتیم ... بارون بدی داشت می اومد و متاسفانه دوطرف جاده بیابون بود ... مهتاب اومده بود مدرسه من برای کارنامه . پلکام سنگین شده بود و داشت کم کم خوابم میگرفت ... مهتاب چادرشو کشید جلو و دستمو محکم گرفت توی دستاش ... کاشکی مهراب می اومد دنبالمون !
خیلی سردمه .... اونقدر سردمه که خدا میدونه . پس چرا نمی رسیم به عمارت ؟؟
یک هو مهتاب می دوه و دست منم میکشه ... همراهش می دوم اما نمیدوم برای چی ؟؟
مهتاب گفت : هیچی نپرس ملیحه فقط بدو !
romangram.com | @romangram_com