#رز_خونی_پارت_12


گفتم : بـــــــــــــــــــله کاملا معلومه !!

عماد چیزی نگفت و به من که داشتم چادر رو اب میکشیدم نگاه کرد. عماد دوست دارم اما کاری میکنی که هیچوقت نشه بهت بگم !

عماد با یه اخم گفت : برای چی میلنگیدی؟؟

گفتم : مشکل زانو درد دارم ! برای همونه .

عماد دوباره اخم کرد اما ایندفعه اخم بزرگی کرد و گفت : یعنی تو خودتو به دکتر نشون ندادی ؟؟

گفتم : نه. مشکلی برام ایجاد نکرده بود که بخوام این کار روبکنم !

گفت : واقعا یه دنده و لجبازی ملیحه !

گفتم : همینه که هستم !

سری از روی تاسف برام تکون داد و از جاش پاشد ... یکم وایساد و بعدم رفت سمت عمارت !



سه روز بعد



امروز میخوام برم توی دهکده ... از روزی که اومدم یه سره لم دادم توی اتاقم !

دیگه تنبلی بسه ملیحه خانوم ... خدا کنه بتونم امروز برم انبار .... میخوام برم یه سری خرت و پرت بیارم ... از اون موقع که اومدم دارم برای عماد و مش بابا همش غذا درست میکنم ... امروزم که مواد غذایی تموم شده باید برم انبار تا ببینم چی داریم !

چادرمو سرم میکنم و یه سرمه پشت چشمام میکشم ... چشمای بی حالت آبیم حالا قشنگتر شده !

از اتاقم میرم بیرون و دوباره به سختی از پله ها میام پایین .... عماد با یه جلیقه مشکی و پیرهن خاکستری به در سالن تکیه داده و داره پیپ میکشه .... حتی این پیپشم منو جذب کرده !!

بهش سلام کردم اما اون هیچ جوابی نداد ... راه افتاد سمت در عمارت ... به منم اشاره کرد که بیام بیرون عماد خان امروز یه روز سوختنی برات میشه امیدوارم پماد سوختنی داشته باشی !!

چادرمو بالا گرفته بودم تا گلی نشه اخه دیشب یه بارونی زد که نگو !

عماد گفت : تو که خوب بلدی چادر بشوری چی میشه ایندفعه هم بشوری . دستت خسته میشه !

romangram.com | @romangram_com