#رز_خونی_پارت_11
بلاخره کمدم تمیز شد حالا باید وسایلمو بچینم .... حدود یک ساعت فقط داشتم اتاقم رو راست و ریست میکردم ... دوباره نگام افتاد به چادر .... از چادر شستن متنفرم !!
ای خنگ خدا ... خب گلاب خاتون هستش دیگه اون برات میشوره !!
چطور من گلاب خاتون رو ندیدم ؟؟
نکنه اونم نیس ؟؟ ... وااااای نـــــــــــــه !
یکی از روسری های حریرم که روش گل های قرمز بود و پارچه سفید بود رو سرم کردم ... یه ذره موهام ریخت بیرون اما نکردمشون تو !
از اتاقم زدم بیرون و در رو قفل کردم .... وااااای حالا چهار طبقه رو چه جوری برم پایین با این زانوی خرابم ؟
من از 17 سالگی مشکل زانو پیدا کرده بودم برای همینم یه ذره برام سخت بود بالا و پایین رفتن !!
به سختی پله ها رو پایین رفتم ... وقتی رسیدم به طبقه اول له له میزدم ... بلاخره اون یه طبقه هم گذشت و ما رسیدیم به زمین !! دوس داشتم زمین رو ببوسم .... حالم داره از پله ها بهم میخوره .
یک راست رفتم توی سالن و دیدم مش بابا و عماد دارن تخته بازی میکنن ... اینجا داره با خاک یکسان میشه اونوقت اینا دارن تخته بازی میکنن !! این چه جورشه اخه ؟؟
من گفتم : مش بابا گلاب خاتون رو ندیدم میدونی کجاس ؟؟
مش بابا گفت : رفته شهرش برای همیشه دخترم !
وااااای حالا برو تشت بیار بشــــــــــــور اون چادر مشکیت رو ملیحه خانوم !!
چاره چیه باید رفتم و شست .
سری تکون دادم و از توی سالن رفتم بیرون ... پام یه خورده لنگ میزد اما مشکلی نبود !
رفتم توی انباری و تشت کوچیکه رو برداشتم .... رفتم بیرون عمارت توی باغ ... یه حوض داشتیم که ته ته های باغ بود برای همینم یکم با اون پا سختم بود برم اون تو بشورم برای همینم رفتم سمت شیلنگ و فلکه اب رو باز کردم ... شیر اب رو گرفتم توی تشت تا پر بشه .... چادر که توی دستم بود رو هم انداختم توی تشت ... چهار زانو نشستم روی زمین و شروع کردم به شستن چادر ... چنگ های محکم میزدم تا تمیز تمیز بشه !!
_ میشه بگی داری چیکار میکنی ؟
دارم آدم میکشم ... خب عماد خان کور که نیستی داری میبینی که !! ای خدا شفا بده !!
گفتم : خدا به همه چشم و عقل داده عماد خان . شما هم بی نصیب نیستی ؟!
گفت : خواستم ببینم چه جوابی میدی و گرنه اولین نفر من بودم که از نعمت عقل و چشم بر خوردار شدم !
romangram.com | @romangram_com