#رویای_واریا_پارت_98
-جدی می گی نمی گفتم ؟
-خوب معلومه که نمی گفتین .اصلا ً می دونین درباره شما تو اداره چی می گن .بعضیا می گن شما ادم بسیار خشکی هستین .بعضی می گن افکار شما ان قدر مشغوله که اصلا ً ما رو در اطرافتون نمی بینین بعضی ها می گن شما بسیار بی ادب هستین (بنازم به تو ...هنوزم بگو بهش)واریا همین طور داشت عقده هایش را خالی می کرد یان هم سراپا گوش بود .وقتی گوش کرد جواب داد:من همیشه فکر می کردم که هیچ یک از شما توجهی به من ندارین .
-اگر توقع دارین که این حرف شما را قبول کنم باید بگم خیلی سخته .شما رئیس ما بودین حد اقل رئیس جوان اداره .همه ما ماشین نویس و جزء کارمندان اداره شما بودیم پس شما نمی تونین توقع داشته باشین که اول ما سر صحبت را با شما باز کنیم.حالا که حرفها به اینجا کشید پس بگذارید یک چیزی براتون تعریف کنم .یکی از دوستان منکه در قسمت ماشین نویسی کار می کنه و اسمش ساراست ،یک روز عصر که می خواسته از اسانسور خارج بشه اتفاقا ً شما هم می خواستین سوار اسانسور بشین .در همین حال او به شما عصر بخیر می گوید وشما علاوه بر اینکه به او جواب نمی دین بلکه او را طوری نگاه می کنین انگار که یک مار بوآ داشته شما را فشار می داده .
-خوب راخت بگو غیر قابل تحمل هستم دیگه .یان حسابی از کوره در رفته بود .
وریا با صورتی متبسم اضافه کرد :به نظرم که بودین .
-یه مشکلی پیش امده .
-چه مشکلی ؟چی شده ؟
-حالا دیگه خیلی مهم نیست الان باید بریم پایین پیش این خانواده لعنتی .ان پیرزن با انگلیسی دست و پا شکسته یک چیزی می گه که من نمی فهمم .ای کاش در دبستان زبان فرانسه را بیشتر خوانده بودم تا این طور به زحمت نخورم .
وریا با موزی گری گفت :خب می خواستین از جین کمک بگیرین تا کمی یادتون بده .
romangram.com | @romangram_com