#رویای_واریا_پارت_97

-من ...واقعا ًمطمئن نیستم ..من فقط ....گوشی دستم بود .

-چه بد شد .تازه من اومدم که خودم با او حرف بزنم .حالا مهم نیست چیزی را که می خواستم بگم بعدا ً می گم .

-اگر دوباره تلفن کردند ممکنه از ایشان بپرسید ایا روزنامه ها ی امروز مطلبی درباره ما چاپ کرده اندیانه ؟

-اگر چاپ کرده باشند خیلی ناراحت می شوی ؟

-بله خیلی زیاد ...چون نمی خوام مادرم در این باره چیزی بفهمه .می ترسم یکی از اقوام طی نامه ای این خبر را برای مادرم بنویسه .

-به خاطر همین موضوع بهتر است خودت اولین کسی باشی که به او حیقت را می گویی.

-راستش نمی دونم چکار باید بکنم .فکر می کنم این خبر برایش عجیب و غریب و غیر منتظره باشه .الان او برای معالجه به خارج از کشور سفر کرده !تازه من تا به حال با او چیزی درباره شما صحبت نکردم .ولی نه داره یادم می اد .فکر می کنم که برایش گفتم که مدیر قسمتی از اداره ما هستید .

-ایا درباره من واقعا ًاینطور فکر می کنی؟شاید من رو هم مثل میز و صندلی و سایر چیزها صدامی کنید .

-توقع دارین که از شما چه چیزی بدانم ؟ایا شما تا به حال با من حرفی زده اید ؟شما هرگز یک صبح به خیر هم به ما که از کنارتان رد می شدیم نمی گفتین .


romangram.com | @romangram_com