#رویای_واریا_پارت_96
-اخه من چطور می توانم همچین کاری بکنم ؟
-من پیشخدمت فرانسوی انجا را می شناسم .اگر به مهمانی بعد از شام نروی ،می توانی ساعت ده شب برای خواب به اتاقت بروی .پانصد فرانک به او بده و بگو طبق عادت انگلیسی می خواهی برای قدم زدن به بیرون از خانه بروی .او به تو کمک خواهد کرد .
-این کار از من ساخته نیست به علاوه من پانصد فرانک ندارم .
-این خیلی ساده است کافیه به من اعتماد کنی و بدونی که من منتظرت هستم .عزیزم واریا ،لطفا ًمنو زیاد معطل نکن .
-اما ...تو باید ...یعنی من نمی توانم ...بیام !واریا مات و مبهوت نمی دانست چه بگوید .
-باورم نمی شه که تو منو تمام شب مرا منتظر خودت در خیابان نگه داری .یادت باشه که دیشب هم همین کار را بامن کردی و من غمگین و تنها تمام شب را در انتظار گذراندم .
-من به هیچ وجه نمی توانم می فهمی نمی تونم .همین طور که داشت حرف می زد ناگهان صدای پایی از بیرون شنید وگفت :دیگه باید برم .واریا با گفتن این جمله گوشی را گذاشت و وقتی برگشت دید که در اتاق بازشد و یان وارد شد .او از وایا پرسید:ایا پدرم بود ؟
-درست متوجه نشدم چون خط و قطع و وصل می شد .ولی شنیدم که گفتند بعدا ًتماس می گیرند .واریا از گفتن این همه دروغ پشت سر هم احساس گناه می کرد .هرگز واریا قادر به گفتن یک دروغ نبود .حالا هم با وجود اینکه سعی می کرد به چشمان یان نگاه نکند تا دروغش معلوم بشود ،ولی یان به او شک برد .
-من فکر می کنم هنوز خیلی زود باشه که پدرم بخواد تماس بگیره .ایا تو مطمئنی که خودش بود ؟
romangram.com | @romangram_com