#رویای_واریا_پارت_9



دوشیزه کرانک شافت این را گفت و به این ترتیب واریا را به یک اتاق بزرگ و باشکوه هدایت کرد .جایی که هرگز مثل ان را ندیده بود .دیوارها ،مبلمان و دکوراسیون اتاق به طرز چشم گیری تزئین شده بود و دو میز بسیار شیک نیز در ان قرار داشت .در پشت یکی از میزهای جناب ادوارد نشسته بود و در کنارش پسر او یان بلیک ول ایستاده بود .

چون یان بلیک ول هر روز به اداره سرکشی می کرد واریا او را به خوبی می شناخت و می دانست که او بیست و هشت سال سن دارد (اره دیگه دخترا حتماًشناسنامشم در اوردند ) و شخصیت بسیار باهوش و دست نیافتنی دارد و به هیچ وجه به پدرش شباهت ندارد .واریا تمام این اطلاعات را از کارمندان قدیمی شنیده بود .حتی این را هم می دانست که اگرچه جناب ادوارد رئیسی پرخاشگر می باشد ولی همیشه کلمات امید وار کننده اش برای کارمندان خیلی جالب است او کارمندانش را خیلی بهتر از خودشان می شناخت .از وقتی که واریا مشغول به کار در این اداره شده بود خیلی کم جناب ادوارد را دیده بود ،زیرا او تمام زمستان را در خارج بود .در طول چهار ماهی که از استخدام واریا می گذشت او فقط دو الی سه مرتبه جناب ادوارد را دیده بود .در این ملاقات رودررو که رئیسش پشت میز نشسته بود و او را از نزدیک میدید فهمید که او اصلاً آدم ترسناکی نیست و تجسم غلطی در مغزش راجع به او داشته .او یک مرد نسبتاً لاغر و رنگ پریده به نظر می رسید که دوچشم نافذو بسیار زیرک در صورت داشت ،و هیچ وقت چیزی از نگاهش پنهان نمی ماند .

با ورود واریا برای چند دقیقه سکوتی سنگین در اتاق حکم فرما شد و دو مرد به او خیره شده بودند .ناگهان یان بلیک ول گفت :غیر ممکن است پدر !من فقط این را میدانم که این کار غیر ممکن است !

-ومن هم به تو می گویم که تنها راه حل همین است .

-ولی من موافق نیستم و از این به بعد هیچ دخالتی در ماجرا نمی کنم .

جناب ادوارد محکم دستش را روی میز کوبید و با تمام قدرت فریاد زد به طوری که انگار تمام اتاق لرزید .در اینجا واریا کاملاًمتوجه قدرت تصمییم گیری او شد .

-منظورت چیه که هیچ دخالتی در ماجرا نمی کنی ؟تو فقط کاری را می کنی که من به عنوان رئیس اداره به تو دستور میدهم .ایا من رئیس هستم یا نه ؟ایا غیر از این است که نظریات من در جهت زندگی بهتر و در نهایت به خاطر آینده تو بوده و هست و یا به عکس فکر می کنی من آن کسی هستم که باعث از بین رفتن اهداف بزرگ و سازنده شرکت هستم ؟

پسرش جواب داد :پدر من همه چیز رو می دونم ولی به نظر من میشه راه حل دیگه یا به غیر از این پیدا کرد .هرچیزی به غیر از این .-تنها راه چاره ما فقط و فقط همین راه است و بس .جناب ادوارد با فریاد این جملات را ادا کرد .یان بلیک ول هم که حوصله اش از اینهمه جر و بحث سر رفته بود به طرف پننجره رفت و خودش را با تماشای بیرون سرگرم کرد .


romangram.com | @romangram_com