#رویای_واریا_پارت_10

واریا با خودش فکر می کرد که عجب مرد لجوج و یکدنده ایست !

واریا که تازه وارد جر و بحث آنها شده بود بیشتر با جناب ادوارد همدردی می کرد ،چون فکر می کرد نظریاتش باید به خیر و صلاح باشد چون تجربه بیشتری نسبت به مرد جوان داشت .ولی مرد جوان سعی می کرد با او مخالفت کند .

ناگهان جناب ادوارد با تواضع و شرمندگی رو کرد به واریا و گفت :

-من از شما معذرت می خوام دوشیزه میلفیلد .من و پسرم آنقدر مشغول جرو بحث بودیم که هیچ کدام متوجه حضور شما نشدیم .

امیدوارم این بی ادبی ما رو ببخشید .ایا نمی خواهید بیایید و بنشینید؟

واریا که دستپاچه شده بود فوراً یک صندلی انتخواب کردو نشست .جناب ادوارد و واریا هر دو غرق تماشای یکدیگر بودند .پدر و پسر هردو به او لبخند زدند و جناب ادوارد به آرا می و ملایمت ادامه داد

-تو چقدر شبیه مادرت هستی عزیزم!

واریا با تعجب سوال کرد :مادرم ؟

تا این لحظه او فکر می کرد که چه خطایی از او سرزده که جناب رئیس مایل به ملاقات او شده .ولی با شنیدن این جمله حیران شده بود .


romangram.com | @romangram_com