#رویای_واریا_پارت_11
-بله ،کاملاًدر حقیقت باید بگم که اورا بسیار خوب می شناسم .شاید او هم مرا به خاطر داشته باشد .
-من باید از او بپرسم جون وقتی به او گفتم در چه اداره ای کار می کنم چیزی راجع به اینکه شما را میشناسد نگفت .
-این طور که پیداست او مرا به نام بلیک ول نمی شناسد .می دونی پنج سال بعد از دوستی من و مادر تو ،دائی من ارث قابل ملاحظه ای رو برای من گذاشت و به همین خاطر من هم اسمم را عوض کردم و اسم دایی ام را انتخواب کردم .
-حالا فهمیدم !
سکوت سنگینی در اتاق حکم فرما شد و ادوارد به طرز خاصی به واریا نگاه می کرد به طوری که واریا احساس کرد که او واریا را نمی بیند بلکه به مادرش خیره شده است .واریا سخت متعجب شده بود که این حرفها چه ربطی به او کارش در اداره دارد .یان بلیک ول که کنار پنجره ایستاده بود و گوش می کرد یک دفعه چرخید و گفت :
-پدر من فکر می کنم بدون حضور دوشیزه میلفیلد بهتر می توانیم به بحث خودمون ادامه بدیم .(ساکت شو پسره پررو )
-باید بهت بگم که چون این موضوع به دوشیزه میلفیلد هم مربوط می شه مایلم که او هم اینجا باشه .
واریا حیران و سرگدان از یکی به دیگری نگاه می کرد بدون اینکه چیزی دستگیرش بشود .یان که می دید پدرش به حرفهای او توجه نمی کند اخم کرده با ترش رویی به حرفهای او گوش می کرد و وقتی چشمش به واریا می افتاد اخمش بیشتر می شد .ان قدر که برای وایا کاملاًمشخص شد که یان از او خوشش نمی اید .اما چرا ؟جناب ادوارد که سعی می کرد این سکوت سنگین را بشکند گفت :
-دوشیزه میلفیلد می خوام برم سر اصل مطلب ،آیا شما حاضرید برای اداره خدمتی انجام بدید ؟واریا بدون معطلی پاسخ داد :البته اگه کاری از دستم بر بیاد با کمال میل حاضرم.
romangram.com | @romangram_com