#رویای_واریا_پارت_8
بی شک به زودی خواهید فهمید .ایشان می خواهند شما رو ببیند نباید منتظرشان بگذارید .
دوشیزه کرانک شافت با احساس خاصی حرف می زد .واریا که مضطرب شده بود به سختی توانست روی پاهایش بایستد و حرکت کند .آیا بهتر نبود که یونیفرم اداره را زا تنش بیرون بیاورد؟در این لحظه فکرش اصلاً کار نمی کرد و کاملاً گیج شده بود .آیا جناب ادوارد با او چه کار داشت ؟در حالی که سعی می کرد اعتماد به نفسش را زیاد کند و آرامش خود را حفظ کند ولی خیلی در این کار موفق نبود.او به خوبی می دانست که جناب ادوارد معمولا وقتش را صرف ملاقات با کارمندان نمی کرد واین قبیل کارها را به عهده مدیر اداره می گذاشت .او با خودش فکر می کرد و هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر گیج می شد .افکار مختلف در سرش مسابقه گذاشته بودند و جسمش به طور اتوماتیک بدون هیچ اعتراضی به دنبال دوشیزه کرانک شافت در حرکت بود .از دفتر خارج شدند و به طرف پله های طبقه اول رفتند .دوشیزه کرانک شافت هیچ گاه از آسانسور استفاده نمی کرد و معتقد بود این وسیله غیر ضروری است و این مد جدید فقط سرمایه اداره را هدر می دهد ،در صورتی که پله یک چیز همیشگی بود .وقتی نزدیک در اتاق رسیدند واریا با صدایی که حاکی از کمرویی وخجالت او بود سوال کرد :
-آنها برای چه می خواهند مرا ببینند ؟
-به زودی می فهمی !وقتی دوشیزه کرانک شافت این جمله را گفت به صورت واریا نگاه کرد و متوجه پریدگی رنگ او شد .این بود که بالحن مهربانی ادامه داد:
-باور کن من نمی دونم چی شده ،امانگران نباش من تجربه دارم معمولاً پارس کردن هایش به مراتب بد تر از گاز گرفتنش است .فکر نمی کنم چیز مهمی باشه .
واریا پرسید آخه من چه خطایی کردم ؟
دوشیزه کرانک شافت با صدایی نرم و صادقانه جواب داد :من هم نمی دونم .
قبل از اینکه وارد نشیمن بشوند از گوشه چشم نگاهی دقیق به واریا انداخت تا مطمئن بشود که سرو وضع مرتبی داشته باشد و بعد هم ضربه ای به در زد و آن را باز کرد .
-دوشیزه میلفیلد قربان
romangram.com | @romangram_com