#رویای_واریا_پارت_58
-این کاملا خوب و مناسبه .ما همین حلقه رو بر می داریم .
ان شب واریا خیلی بد خوابید.ان قدر اتفاقات ان روز برایش سخت وطاقت فرسا بود که چند بار از خواب پرید .او از یاد اوری ان احساس حقارت می کرد.عاقبت سعی کرد با این فکر که فردا چند دست لباس قشنگ و جدید برایش فرستاده می شود و اینکه در این سفر چه خاطرات دلپذیری خواهد داشت ،خودش را ارام کند و .ولی بی فایده بود چون خواب می دید که پییر با چشمان تیره اش به او نگاه می کند و می گوید :"قول بده که دیگه ناپدید نشی."وقتی از فکر پییر راحت شد دوباره صدای سرد توام با نیش و کنایه های یان بلیک ول ازارش می داد .او به خوبی می دانست که ینتا چه حد از او متنفر است .سوؤالاتی در مقزش مطرح می شد که برای انها جوابی پیدا نمی کرد .تمام این افکار مثل کابوس در مقزش رژه می رفتند و باعث شکنجه اس می شدند به صوری که خواب را فراموش کرد و نشست .چرا آدرسش را به پییر نداده بود ؟چرا به پییر نگفته بود که فردا عازم کجاست ؟
چقدر احمق بود که فقط به خاطر حضور مادام رنه و آقای ونسان حاضر نشد با پییر مستقیماً حرف بزند .چه اشکالی داشت اگر اونها حرفهای واریا را می شنیدند؟واقعیت این بود که بودن ان دو نفر بهانه ای بیش نبود و اریا از اینکه می خواست قرار ملاقاتش با یک غریبه را بهم بزندند،خودش دلش نخواست .با پییر حرف بزند واین بود که ترجیحا پیغام گذاشت .تنها چیزی که راجع به پییر می دانست این بود که او جوان جذاب و خوش تیپی است که دوست داشت واریا را بیشتر ببیند ،واریا غیر از این نچیزی را جع به او نمی دانست .او در ته قلبش صادقانه دلش می خواست درباره پییر بیشتر بداند .
اگه یه روزی مادرم تمام این وقایع رو بفهمه ان وقت راجع به من چی فکر می کنه ؟واریا وقتی به این پرسش رسید یک دفعه به یاد مادرش افتاد ویک حس گرم ،مطبوع و اارمش بخش که نشانه خوشحالی او از وضعیت مادرش ،بود در سراسر وجودش به حرکت افتاد به طوری که تمام مشکلات و گرفتاریهایش را تحت الشعاع قرار داد و انهارا از یاد برد .
مادرش در شرایط امنی تحت نظر بود و این خیال واریا را راحت کرده بود .جای نگرانی نداشت !چون او در سوئیس شانس معالجه بهتری داشت !تنها فکر مادرش باعث شده بود تا نگرانیهای سفری را که در پیش داشت و ان دلواپسی هایی که پییر و یان برایش ایجاد کرده بودند ،بتوند به دست فراموشی بسپارد .به جای هر کار دیگر شروع کرد به دعا خواندن و تشکر کردن از خدا به خاطر موقعیتی که به موجب ان جان مادرش نجات پیدا می کرد .او زمزمه کرد :
-خدایا متشکرم !از تو متشکرم !واریا سعی می کرد از طریق دعا کردن و راز و نیاز با خداوند ،درد کوچکی که به جهت از دست دادن پییر برای همیشه در قلبش گرفته بود،خود را تسکین بدهد و ارامش بگیرد .صبح شد .احساس عجیبی داشت .دلش می خواست به سرعت به طرف پارک برود بلکه پییر انجا منتظرش باشد .در عین حال می دانست که پییر قبل از ساعت نه نمی تواند خودش را به انجا برساند .این درست زمانی بود که جناب ادوارد قرار بود همراه واریا به اداهر گذرنامه برود .
برای یک مرد میانسال این یک وظیفه خسته کننده بود ولی ناچار باید انجام می شد .به هر صورت در ساعت مقرر اوبا تاکسی دنبال واریا امد .واریا هم کنارش نشست و با هم راهی اداهر گذرنامه شدند .در راه هیچ حرفی بین اندو ردو بدل نشد .واریا هم تلاشی در این جهت نکرد .
وارد اداره که شدند مارحل مختلفی را گذراندند و تعدادی مدارک بود که واریا باید امضاء می کرد .او عکسی را که پارسال به عنوان هدیه به مادرش،انداخته بود به انها داد که روی پاسپورتش بچسبانند .
romangram.com | @romangram_com