#رویای_واریا_پارت_4

-همان طور که می بینید بازم دیرم شده .

زن گفت :تد داشت از نیامدن سگ کوچولوی شما قصه می خورد .

واریا سوال کرد :حال تد چطوره ؟

زن جواب داد:خدا را شکر دیشب کمی بهتر بود .یواش یواش داره خودشو تطبیق می ده .نمی دونم چی بگم ولی فکر می کنم کم کم داره امید واری پیداه می کند.

وایا گفت :از شنیدن این موضوع خیلی خوشحالم اما وقتی ندارم که اینجا بایستم و با شما حرف بزنم .خانم هاگینز من باید فورا یونیفورم اداره را بردارم و بپوشم !

خانم هاگینز دستپاچه گفت :دوشیزه میلفیلد فقط یه چیزی می خوام بهتون بگم ،آیا قصد فروش سگتون رو ندارید ؟

واریا جواب داد :اوه نه نه اصلا نمی تونم .فلاف که سگ من نیست .اون سگ مادرمه وچون مادرم خیلی مریضه و ضمنا عاشق فلاف هم هست ققط به من اجازه داده که او را برای هواخوری تا اداره بیارم و ظهر که برای ناهار برمی گردم خانه او راهم برگردانم. همین قدر برای تد خیلی بهتر و آسانتره که تو این مدت فلاف با او باشه و سرگرمش کند .خانم هاگینزلطفا به فلاف دل نبندین چون نمی تونم از مادرم بخوام که ازاین دلخوشی چشم پوشی کنه و اونو بفروشه .

خانم هاکینز گفت:چون دیدم تد کم کم داره به این سگ کوچولو دلبسته می شه فقط یه پیشنهاد کردم .اما مهم نیست شما همیشه به ما لطف داشتین .حالا باید یه فکر دیگه بکنیم .

-بله من یه راهی پیدا می کنم تا بشه تد را خوشحال کرد فعلا من باید برم .


romangram.com | @romangram_com