#رویای_واریا_پارت_3

واریا سوال کرد :آیا شما فرانسوی هستین ؟

او جواب داد :آیا تا حالا متوجه نشده بودین ؟باورم نمیشه انگلیسی من آنقدر کامل باشه که شما فکر کنین من هموطن شما هستم .

واریا صادقانه گفت :نه من این فکر را نکرده بودم ،انگلیسی شما واقعا خوبه .

-این به خاطر اینه که من عاشق انگلستان و البته مردم ان هستم .مرد بلند قد این جمله را با تعظیمی نامحسوس همراه با تعریفی ظریف ادا کرد .

واریا گفت :اسم من واریا میلفیلد است و حالا اگر شما عذر خواهی من رو بپزیرید من باید فلاف را بگیرم .

پییر روشالایا گفت:جای فلاف کاملا راحته .من می تونم اون رو در حال خوشگذرانی با دو سگ بسیار جذاب ماده ببینم .

واریا دوباره خنده اش گرفت نه فقط به خاطر بیان شرح حال فلاف بلکه به خاطر احساس امید واری و لذتی که به او دست داده بود.بعد بلافاصله با شرمندگی از این احساس و برقی که در چشمانش می درخشید ناگها ن گفت :ساعت 10دقیقه به 9 شد و من باید برم وگرنه اداره ام دیر می شه .لطفا مرا ببخشید .ارزو می کنم دستهای شما به زودی خوب بشن .او این جملات را گفت و به سرعت دور شد و خودش را به فلاف که به سختی مشغول بود رساند ،وبه او دستور داد فلاف بیا .و در حالیکه قلاده او را دردست گرفته بود دوتایی به طرف خیابان روتن رو دویدند.

یک ثانیه به ساعت نه بود که به اداره اش رسید .اگرچه نفس نفس زنان و عرق کرده بود ولی خوشحال بود از اینکه بموقع به اداره اش رسیده است .با عجله به طرف زیر زمین دوید .همسر سرایدار در حالیکه دستمالی به سرش بسته بود و سطلی در دست داشت از اتاقی بیرون امد و لبخند زنان گفت :

-دوشیزه میلفیلد داشتم با خودم فکر می کردم امروز هم طبق معمول دیر می ایید .


romangram.com | @romangram_com