#رویای_واریا_پارت_27
-به من خوب گوش بده ،توی چشمهای تو جادویی هست که من با حالا در چشم کسی ندیدم .رنگ بنفش مخصوص چشمهای تو با ان حالت شرم و حیای نگات ،همه و همه منو اسیر خودش کرده .اگریک مرد انگلیسی این حرفها را می زد واریا خنده اش می گرفت شاید تا حتی او را مسخره هم می کرد .واریا هم خودش اسیر طلسم جادویی پییر شده بود .ان نگاه جذاب با صدایی قشنگ ،نحوه حرف زدن و صحبتهای قشنگ و هیچ راه فراری برایش باقی نگذاشته بود .
-چه چشمهای قشنگ و خوش رنگی ،چقدر خمار و دلفریب .پییر به آرامی این جملات را بیان می کرد و نگاهش روی لبهای واریا متمرکز شده بود .واریا متوجه شد و حس کرد که اوقصد لمس البهایش را دارد .یکدفعه دستهایش را از دست او کشید و با سرعت همراه فلاف فرار کرد .همچنان دوید و دور شد که به پشت سرش هم نگاه نکرد .ترس بر وجورش غلبه که بود و گونه هایش می سوخت .صدای پییر را از پشت سرش شنید که فریاد می زد :
-ساعت هشت رستوران لوشاگری ،واریا یادت نره ،لطفا فراموش نکن .
واریا با خودش فکر می کرد که چقدر احمق شده که به حرفهای این مرد فرانسوی گوش می کرده .احمق تر خواهد بود اگر به رستوران برود و تحت تاثیر حرفهای او قرار بگیرد .
پلیس چهار راه مشغول نظم دادن به خیابان بود .ترافیک اتومبیل ها بسیار شلوغ بود .واریا به سرعت ازپارک خارج شد .هنوز ساعت سه نشده بود و او کمی وقت داشت که دراین مدت کوتاه فلاف را به دست تد هاگینز بسپارد .فورا به زیر زمین رفت .اتفاقا خانم هاگینز سرش را از در بیرون اورد که ببیند این کیست که ازپله ها پایین می اید و وفتی واریا را دید خوشحال گفت :چه خوب دوشیزه میلفیلد ،هیچ فکر نمی کردم دراین ساعت شما را ببینم .باور کنید که چشمم ازدیدن شما روشن شد .تد کم کم داشت بهانه گیری هایش را به خاطر سگ کوچولوی شما شروع می کرد .اخه من هم چکار ازدستم ساخته است .
-اتفاقا من هم یه خبر جالب برای او دارم .بگذارید او را ببینم .
واریا این را گفت و داخل اتاق شد و تد را دید که جلوی چنجره اباق دراز کشیده است .فضای اتاق به نظرش تاریک و سرد می امد .تد با دیدن واریا فهیمد که فلاف امده بلافاصله گفت :این هم فلاف !فلاف دلم برای تنگ شده بود .تو با من چه کردی که این قدر به تو عادت کردم .واریا از انها جدا شد و موقع بالا رفتن ازپله ها با خودش فکر می کرد چرا اقلا سعی نکرده وضع و موقعیت این مادر و پسر را برای سایر همکارانش تعریق کند .با این فکر احساسا شرمندگی کرد و ازخودخواهی خودش بدش امد و خجالت کشید .شاید اگر اونها از ماجرا باخبر بودند هر کدام چند دقیقه ای را با احوالپرسی از تد،باعث می شدند که این پسر بچه تنها کمی سر گرم بشه .
بالاخره از انجا عبور کرد و خوش را به اتاق رئیس رساند .درپشت اتاق کمی مکث کرد و خوش را برای نقشی که قرار بود بازی کند آماده ساخت .حالا دیگراو با دنیای واقعیات مواجه شده بود . چند ضربه به زد و پس از ان این جمله را شنید :داخل شوید .
واریا در را باز کرد و و مثل شاگردی که پیش مدیر دبستان می رود پا به داخل اتاق گذاشت .میز مقابل که متعلق به جناب ادوارد بود خالی بود و تنها یان بلیک ول پشت میزش نشسته بود که با دیدن واریا اهسته از جایش بلند شد و گفت :عصر به خیر !
romangram.com | @romangram_com