#رویای_واریا_پارت_28

واریا هم جواب داد:عصر بخیر !ایا با من کار داشتین ؟

-بله البته ،نمی خواین بشینین ؟

واریا با تردید یکی از صندلیهای مقابل میز او را انتخاب کرد که بنشیند .در این وقت یان که متوجه دودلی او شده بود ابتدا به ساکن گفت :

--باید بگم که متاسفانه پدرم نتوانست امروز اینجا باشه .با شنیدن این جمله واریا روی صندلی مقابل او نشست و چیزی نگفت و باز هم او دامه داد :

-پدرم به شما سلام رساند .یان خیلی خشک و رسمی رفتار می کرد .

واریا از روی همدردی گقفت :ایا مریض هستند ؟

-نه زیاد اما دکتر ،امدن امروز به اداره را برای ایشان قدغن کرد و ان چیزهایی که خودشان می خواستند به شما بگویند را به من گفتند تابه اطلاع شما برسانم .

واریا با تمام وجود گوش می کرد و یان در حالی که روی صندلی اش جا به جا می شد ظاهرا خودش را سرگرم بازی با پاکت بازکنی که روی میزش بود ،نشان می داد و با بی تفاوتی گفت :

-خیلی کارهاست که باید انجام بدیم ولی متاسفانه وقت کمی داریم .پدرم معتقد است که ما باید فردا به طرف فرانسه حرکت کنیم .واریا که دچار شو ک شده بود با تعجب پرسید فردا ؟


romangram.com | @romangram_com