#رویای_واریا_پارت_21

واریا به فکر افتاد فکر اینکه چه شایعات و حرفهایی که پشت سرش درست کنند.راستی برای این غیبت ناگهانی و بی مقدمه اش چه توضیحی بدهد او در مقابل کار بسیار مشکلی قرار گرفته بود .بدون هیچ حرف و اعتراضی دفتر جناب رئیس را ترک کرده و خارج شده بود .

او نمی دانست به دوستانش چه چیزی بگوید.تاره اگر هم اجازه حرف زدن داشت غیر ممکن بود که انها حرفش را باود کنند.

دوستان همکارش از یان بلیک ول خوششان نمی امد و از او به عنوان یک ادم از خود راضی و پر افاده یاد می کردند و برای او لقبها و اسامی مسخره و متعددی گذاشته بودند.یان بلیک ول هم هیچ اهمیتی به انها وحرفهایشان نمی داد چون اصلا بریش مهم نبود.سارا هم مثل همه برای یان لقبی مضحک انتخاب کرده بود که همیشه باعث خنده واریا می شد.حالا چطور می تونست بفهمد که واریا همراه این اقا یک هفته به فرانسه سفر کندّ!واریا با خوش فکر می کرد ای کاش حداقل می شد این خبر را به او بدهم تا کلی بخندیم.چون می دانست با شنیدن ان خبر سارا جوکهای بامزه ای خواهد ساخت .او غرق در افکار و رویاهای خودش بود که شیطتنت فلاف و دویدنهایش واریا را متوجه جایی که در ان قرار داشت یعنی پارک بکند.پارک جای بود که فلاف قلاده اش باز می شد تا بتواند ازادانه به هر طرف بدود .در همین حالا و هوا بود که ناگهان صدایی شنید :

-بالاخره پیدات کردم .او با تعجب به طرف صدا برگشت و مرد فرانسوی را در کنارش دید .واریا او را شناخت و سلام کرد .

پییر با شگفتی پرسید:کجا بودی ؟من هر روز صبح و بعد از ظهر به پارک می امدم تا تورو پیدا کنم .دیگه کم کم داشتم فکر می کرم که تو رو تو خواب دیدم و اصلا ًوجود خارجی نداری .

-خیلی سرم شلوغ بود .واریا بعد از ادای این جملاه گونه هایش از شرم سرخ شد .

-چطور می تونی این قدر ظالم باشی مگه نمی دونستی که من می خوام باز هم ببینمت ؟

-من از کجا باید می دونستم ؟

-تو توی این مدت نمی دونی چی به من گذشت.فکر می کردم دیگه نمی تونم پیدات کنم .وقتی اون روز بعد از اون اتفاق رفتی وپشت سرت رو هم نگاه نکردی ،این من بودم که حماقت کردم و دنبالت نیامدم اخه به خودم گفتم خوب فردا دوباره می رم همان جا و می بینمش ،ولی نیامدی چرا ؟


romangram.com | @romangram_com