#رویای_واریا_پارت_20
-مادر عریزم تا زمانی که هر چه زودتر بهبودی پیدا کنی و حالت خوب بشه نگران هیچ چیز نباش.دکتر مخصوص مادرش بدون وقفه و با سرعت هرچه بیشتر ترتیب همه چیز را داده بود .از نظر رزرو جا در بیمارستان اوزان ،تهیه پاسپورت و بلیط هواپیما و تهیه امبولانس برای انقال به فرودگاه و غیره ...
واریا کار چندانی نداشت بجر اینکه چند تکه چیزهای مادرش را در چمدان بگذارد و او با به دست پرستار جوانی که برای مراقبت از مادرش در طول این سفر استخدام شده بود و او را همراهی می کرد بسپارد.
چقدر واریا خوشحال بود و چه قدرتی را حس می کرد از اینکه می دید بدون هیچ دغدغه فکری و نگرانی به خاطر بی پولی ،ترتیب سفر راحتی را برای مادرش داده است و هر کار که لازم بوده انجام داده است .یک هزا پاند زندگی او را کاملا دگرگون کرده بود انقدرکه هیچ اهمیتی نمی داد که باید مدت یک هفته با یان به فرانسه برود و او را تحمل کند .با اینکه می دانست مسولیت سختی را پذیرفته حداقل خوش را با این نکته تسکین می داد که تمام طول این سفر مدت یک هفته خواهد بود هرچه باشد بالاخره می گذرد و او دوباره ازادی گذشته اش را به دست می اورد .حتی اگر دلش بخواهد می تواند شغل جدیدی پیدا کند .
وقتی به اپارتمانش بر گشت قلبش از تنهایی و کوچکی اپارتمان گرفت همه چیز انجا او را ازار می داد و باعث افسردگی اش می شد یه دفعه یادش امد که ساعت سه بعد از ظهر با جناب ادوارد بلیک ول قرارملاقات دارد و حالا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود .سعی کرد در این ملاقات قدری شیک تر و منظم تر باشد این بود که تصمیم گرفت کلاه سفید کوچکش را روی سر بگذارد و کت و دامن طوسی را که در مراسم خاصی استفاه می کرد ،بپوشد .ان قدر اتفاقات مختلف پشت سرم هم پیش امده بود که او گیج شده بو د و یادش امد تا برگشتن مادرش از سفر ،فلاف را باید به تد هاگینزبسپارد و هرچه زود تر برگردد تا خودش را برای قرار مالقاتی که دارد آماده کند .از تصور خوشحالی تد بریا این موضوع خودش هم احساس خوشحالی می کرد .
بیا فلاف بریا مدتی باید پیش تر بمانی .تو که تد را دوست داری مگه نه ؟فقط می ترسم تو این مدت بیش از حد لوس بشی ،می دونم که چاق می شی ولی چاره ای نیست وقتی بر گردم ،خودم وزن تو را کم می کنم .حالا بدو واکیز .سگ کوچولو که سرش را کج کرده بود با دقت به صاحبش نگاه می کرد تا حرفهای او را بفهمد .با شنیدن کلمه "واکیز"فلاف با هیجان بالا و پایین می پرید و پارس می کرد چون می دانست که الان موقع گردش و پارک است .واریا قلاده اش را بست و دوتایی از خانه خارج شدندن و به صرف پارک رفتند .باز هم فلاف شروع به شیطنت و بازیگوشی کرد.پارک جایی بود که واریا را به بار مرد فرانسوی که اول هفته دیده بود ،می انداخت چهار روز از ان می گذشت ودراین مدت چه اتفاقاتی که برایش پیش نیامده بود .این چند روز مثل یک قرن برایش گذشته بود او سعی کرده بو که تمام دستورات جناب ادوارد را مو به مو انجام بدهد . او به واریا گفته بود :
-به خانه برو و ترتیب کارهای لازم برای فرستادن مادرت به سوئیس را بده .روز پنج شبنه ساعت سه بعد از ظهر به ملاقات من بیا .
واریا به یاد نگاه کنجکاوانه دوشیزه کرانک شافت و بقیه همکارانش افتاد و سوال کرد:
-ایا می توانم.... درباره این موضوع .....در اداره ....حرفی بزنم؟
-به هیچ وجه دلم نمی خواد شایعاب بی اساس از خودشان درست کنند .
romangram.com | @romangram_com