#رویای_واریا_پارت_19

از پیشنهای که به من کردید متشکرم،من هم با کمال میل انرا قلول می کنم و همراه پسرتان به فرانسه می روم.



واریا وقتی که وارد خانه اش شد فضای آنجا به نظرش مثل قفس کوچک و خالی امد.در صورتی که انها شش سال آنجا زندگی کرده بودند و قبلا چنین احساسی برایش پیش نیامده بود.

ان روز صبح مادرش با هواپیما به طرف سوئیس پرواز کرده بود و او تک و تنها با چشمانی گریان تا انجا که قابل رویت هواپیما در آسمان بود ،مادرش را بدرقه کرد .از طرفی او بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسید که بالاخره موفق شده بود تا به قول دکتر مخصوص مادرش از این اخرین شانس هم برای نجات جان مادرش استفاده کند .مادر واریا ان قدر مریض احوال بود که بدون چون و چرا و هیچ تردیدی توصیه های دکتر و دخترش را پذیرفت .او آن قدر رنجور شده بود که درباره نحوه به دست اوردن این پول ،ان هم به این مقدار زیاد ،هیچ بحث و سوالی نکرد .انها او را مجاب کرده بودند که این پول از طریق صندوق خیریه اداره برای رفع مشکلات مالی کارمندان به صورت وام تامین شده است .به این ترتیب واریا که از طرح این مسئله وحشت داشت به طوری که اصلا فکرش را نمی کرد خود به خود تمام قضایا به آرامی پیش رفت او خطاب به مادرش گفت :عزیزم می دانم که به زودی حالت خوب می شود،برای هیچ چیز نگران نباش .اصل قضیه سلامتی توست فقط به بهبودی فکر کن چون من به تو احتیاج دارم .

مادرش که سعی می کرد لبخند بزند با صدایی ضعیف گفت :در غیاب من چه کسی از تو مراقبت می کند ؟

وایا جواب داد:به تو قول می دهم که خودم مراقب خودم باشم .

اوسوال کرد :تو که نمی توانی اینجا تنها باشی .

تنها نمی مانم چون دوستانی مثل بلیک ول دارم (خدایا از این دوستان خوش تیپ و با کلاس نسیب ما بگردان )و پیش انها خواهم رفت .

در اینجا او منتظر اعتراض مادرش بود و یا اینکه حد اقل پرس وجو کند که انها کی هستند؟ولی مریضی اش قدرت این سوال و جوابها را به او نمی داد.


romangram.com | @romangram_com