#رویای_واریا_پارت_146
-بالا خره امدي !كم كم داشتم فكر مي كردم عجب احمقي بودم كه به تو اعتماد كردم .
-من برات قسم خوردم .واريا نفس نفس مي زد و ادامه دا د:من بايد مواظب لباسم باشم ..
-ماشين من همين جاست .نترس ماشين من به لباست صدمه نمي زنه .
لزومي نداشت كه براي كمي هوا خوري و اتومبيل راني لباسي به اين گراني از مارتين مايلز تنش باشد واگر واريا مي دانست كه چه اتقاقي قراره بيفته حتما لباسش را عوض مي كرد و چيز ساده تري مي پوشيد .ولي خوب از طرف ديگر دوست داشت كه پيير او را با اين لباس زيبا ببيند .
پيير با سرعت فراوان از خيابان هاي خالي مي گذشت .هيچ كس توي خيابون نبود و براي همين در عرض چند دقيقه از شهر خارج شدند و راهي خار ج از شهر شدند .باد ملايمي به درختان مي وزيد و ستاره هاي درخشان توتي اسمان سياه زيبايي خاصي داشتند .واريا توقع داشت كه پيير در گوشه اي بايستد ولي پيير با سرعت تمام پيش مي رفت .
سرعتش نزديك صد مايل در ساعت بود .انها رفتند و رفتند تا به خياباني رسيدند كه دو طرفش درختان اشنايي داشت .همان درختاني كه شب قبل هم انها را ديده بود .
واريا ترسان پرسيد :كحا داري مي ري ؟
-مي خوام تو را به قلعه ام ببرم .
واري فرايد زد :نه نه من كه ديشب بهت گفتم داخل انجا نمي شم .
romangram.com | @romangram_com