#رویای_واریا_پارت_145
واريا ادامه داد :شايد وقت يكه وارد خانه شدي كسي تو را ديده باشه .بهتر كه خيلي راحت و ازاد از در خارج بشي و به سمت پايين خيابان بري يكي دو دقيقه بعد من بهت ملحق مي شم .
پيير با گردن كج به واريا نگاه كرد و سوال كرد :مي توتنم بهت اعتماد كنم ؟
-من بهت قول ميدم حتما مي يام به شرطي كه تو هم به عهدت وفا كني .
پيير ناباورانه گفت اگه دروغ بگيم انشاءالله بميريم !يادت مي ياد اين جمله رو توت مدرسه عادت كرده بوديم كهم هميشه به كار ببريم ؟
واريا خنده اش گرفت و گفت :من تا دو دقيقه ديگه مي يام دنباليت .
پيير دست واريا را گرفت و بوسيد .بوسه اي داغ و تشنه .قبل از خروج از در برگشت و بهواريا لبخندي زد و رفت .
واريا كه به او خيره شده بو دبا خود فكر مي كرد من ديوانه ام اگر برم .يعني ديوانه ام ولي با وجود اين به نظرم مي ياد كه پيير يه چييزهايي مي دونه كه به درد يان مي خوره .(برو دختر پررو برو خودتو سياه كن ما خودمون زغال فروشيم !!!!خودش مي خواد با بي افش بره ددر مي اندازه گردن يان بي چاره!!)
از طرفي در دل دعا مي كرد مبادا يان از پنجره اتاقش او را ببيند .بعد شروع به شمردن ثانيه ها كرد و وقتي حدود دو دقيقه گذشت اماده خروج شد .كليدي كه انت روي ميزي برايش گذاشته بود از سر جايش برداشت ،در را باز كرد و خارج شد .
بغل ديوار كنار در ايستاد و مراقب بود تا از پنجره ديده نشود .از كنار ديوار اهسته و پاورچين مسافتي را طي كرد ولي يك دفعه شروع به دويدن كرد و تا جايي كه قدرت داشت سريع دويد به نزديكيهاي پيچ كوچه كه رسيد پيير او را در اغوش گرفت وگفت :
romangram.com | @romangram_com