#رویای_واریا_پارت_140
خودش را در ایینه تماشا کرد و پرسید :ایا خنده دار و مضحک شدی ؟زمانی که به اداره برگردی تمام این شادیها و خوشیها از بین می رود و تمام می شود .در افکارش به یاد کرانکی پیر افتاد که اگر بداند که تو تا این حد قابل پرستشی ،از حسادت دیوانه خواهد شد .واریا از خنده قهقهه زد .در این وقت تصمیم گرفت لبباسش را عوض کند و بخوابد که ناگهان چشمش به پاکت نامه ای فتاد که روی بالش او بود .خیره به ان نگاه کرد و فورا ً ان را برداشت تا بخواند نیازی نبود که فکر کند از طرف چه کسی است چون دستخط برایش اشنا بود پاکت را با زکرد روی نامه چنین نوشته بود :"من باید تو را ببینم .تمام روز سعی کردم با تو نتماس بگیرم ولی تمام وقت تو بیرون بودی .از امان دری که دیشب امدی به دیدنم بیا وگرنه من خودم می ایم .
واريا خنده اش گرفت چون مطمئن بود كه او مي ايد !او جرات نمي كرد ولي پيير كسي بود كه قادر بود هرچه مي خواد بي پروا انجام دهد .
-بسيار خوب من نمي توانم امشب او را ببينم ،همين .واريا با خودش اين جمله را تكرار مي كرد ولي در قلبش موضوع چيز ديگري نبو د.جدال بين نعقل و قلب ،شعور و احساس .از اينكه پيير او را با اين لباس با شكوه و جلال ببيند احساس لذت مي كرد .گونه هايش سرخ و چشمانش مثل ستاره برق مي زد .اين وضع با وضعيت محقر قبلي كه پيير او را ديده بود تفاوت بسياري داشت .واريا با خودش بلند حرف مي زد :"نه نه ،تو نمي روي .خودت مي داني كه نمي تواني تو قول دادي قسم خوردي ".در دل ارزو مي كرد :"اي كاش جين اتاق مرا عوض نكره بود و اتاقم پنجره رو به خيابان داشت .اگر پنجره اي بود شايد از طريق ان يادداشتي برايش مي فرستادم و خبر مي دادم كه ننمي توانم بروم .كار درستي نبود كه او ساعتها منتظر در خيابان باشد ."پيير چشم به راه من بود تا هر لحظه از خانه خارج بشوم به او بپيوندم .كنار تختش ساعتي بود كه توجه واريا را به خود جلب كرد .ان ساعت يك ربع به دو بعد از نصفه شب را نشان مي داد .شايد تا حالا ديگه رفته باشه .ايا تا اين خد احمقه كه اين همه ساعت منتظر بمونه .وايا به تمام اين افكار چيزي حدود نيم ساعت فكر كرد و به اين نتيجه رسيد كه لباسش را عوض كند و به رختخواب برود و بخوابد همين طور كه مشغول تعويض لباس بود صداي ضربه به در اتاقش شنيد .سوال كرد كيه ؟يادش رفته بود كه بايد به زبان فرانسه حرف بزند در اتاقش اهسته باز شد .او به جاي يونيفورم ،لباس خواب پوشيده بود .موهايش اشفته بود و به نظر خواب الود مي امد .
واريا پرسيد انت با من چكنار داري ؟
-مادموازل ان اقاي ديشبي امده است
-ايا او بيرون است .؟
-بله مادموازل او براي ديدن شما پافشاري مي كند .
-خوب ،من نمي توانم امشب بيرون بروم .اين غير ممكنه .با گفتن اين جمله واريا ،نزديك بود انت گريه اش بگيرد با بغض گفت :
-اوه مادموازل اگر شما به ديدن او نرويد او داد و بيداد خواهد كرد .او مي خواست داخل خانه بشود اگرچنين كاري بكند من شغلم را از دست مي دهم .انم دوفلوت متوجه مي شود كه من از او پول گرفتم بعد مرا اخرالج خواهر كرد .اوه خواهش مي كنم مادموازل بياييد و ابا او حرف بزنيد .او خيلي لجباز و سرسخته .
romangram.com | @romangram_com