#رویای_واریا_پارت_141

واريال خواست بگويد :من واقعا نمي توانم ...اما در اين موقع انت گريه كرد و اشك ريخت .وايا كه تحمل گريه هاي ان دختر بيجاره را نداشت گفت :باشه امال تتو هم به خاطر خدا كاري بكن تا مادام توجه نشود .

-مادموازل به نظر من بهتره كه شما از پله ها ي پشتي پايين .ان پله ها كمتر خطر دارند .انت راه را به واريا نشان داد و هردون نوك ا و خيلي هاسته از اتاق خارج شده و به طرف راه پله پشت ساختمان رفتتند .او دامن بلندش را جمع كرد تا راخت تر از پله ها ي چوبي و با ريك و دشوار بالا و پايين برود از انجا به اشپزخانه رسيدند واريا با خود فكر مي كرد اين راه مناسبتر از پله هاي جلويي خانه مي باشد پون ديد كمتر دارد و راه مخفي به نظر مي رسد .از يك راهرو بايرك به در خانه رسيد انت در را باز كرد و چون پييير بيرون خانه منتظر ايستاده بود سريع داخل خانه شد .

پيير از انت تشكر كرد و گفت :خيلي متشكرم اقا !

انت اين جمله را گفت وبه سرعت غيبش زد .پيير به طرف واريا برگشت و با تعجب گفت :چقد رخوشكل شدي !

-تو نبيايد اينجا مي امدي .

-چرا كه نه ؟خوب مي خواستم تورو ببينم .

-نه اين كار درستي نيست .با اين كار اشتباه تو من تتوي زحمت مي افتم .تو بايد فورا از اينجا بري خواهش مي كنم پيير درد سر بيشتري درست نكن .

-نمي شه دلم مي خواد تورو نگاه كنم .امشب خيلي خوشكل و پرجلال شدي درست مثل يك پرنسس.چطور اجازه مي دي كه ديگران زيبايي توترر ببينن به غير از من

-ما به يك مجلس رقص دعوت داشتم .


romangram.com | @romangram_com