#رویای_واریا_پارت_133

از چشمهای سبز لارین خشم و غضب و اتش می بارید .خشمگین فریاد زد :

-خیلی چیزهاست که می خوام بدونم .چه وقت این اتفاق افتاد ؟چرا منو در جریان نذاشتی >چرا من باید این خبر مهم رو از روزنامه بخونم و بفهمم؟

-توضیح راجع به ان کار مشکلیه .

لارین همین طور پشت هم سوال می کرد و به طرز تحقیر امیزی به واریا نگاه می کرد .به حالتی که واریا تصمیم گرفت از جایش بلندشود و انها را با هم تنها بگذارد .او دلش می خواست ان محل را ترک کند ولی از حالت یان و نگاه او متوجه شد که او مایلست که واریا سر جایش بماند .شاید بودن واریا کمکی به حال یان بود .

-واریا یکی از دوستان قدیمی خانواده ماست .پدرم سالها پیش مادرش را می شناخته لارین با تمسخر گفت :

-پس این طور فقط همین نه ؟این هم یکی دیگه از حقه های پدر توست .او همیشه می خواد به صورتی تو را از من جدا کند بالاخره هم موفق می شه .من فکر می کردم ان قدر بزرگ شدی که جلویش وایسی .برعکس حالا می بینم که قدر در مقابل پدرت ضعیف و شکننده ای و به هیچ وجه قدرت تصمیم گیری نداری .تو هم درست مثل او موذی و حیله گری .

کاملا ًمشخص بود که لارین از شدت عصبانیت مثل دیوانه ها شده و یان که شاهد ان بود درصدد تسکین پریشان حالی او برامد و گفت :لطفا لارین بذار برات توضیح بدم .

-من به توضیحات ت احتیاجی ندارم .من فقط می خوام حقیقت را بدونم .چند وقته که این اشنایی و ماجرا شروع شده ؟اگه فکر می کنی من احمق هستم و تو می تونی با این حرفها به من کلک بزنی بسیار در اشتباهی .به قدری در حرفهای لارین توهین و اهانت بود که واریا مصمم شد از جایش بلند شود وبه جایی برود تا چیزی نشنود .ناگهان یان بازویش را گرفت به این معنی که از جایت تکان نخور و همین جا بمان .از تماس انگشت یان با بازویش متوجه درمانده شدن و تنهایی یان شد .پس نشست و با چشمهای گشاد و خیره به لارین نگاه کرد .

لارین سکوت را شکست و گفت :تو با این کار نمی تتونی از من فرار کنی .هیچ شده که بنشینی ویک دقیقه با ان فکر کنی .تمام زمستان را با من در لندن گذراندی و باعث شدی همه فکر کنن تو مرد منی .اما حالا بدون یک کلمه و حتی بدون هیچ حرفی رسما اعلام می کنی که قصد ازدواج با دیگری داری .


romangram.com | @romangram_com