#رویای_واریا_پارت_132
-نه معلومه که نه ،واریا خوب گوش کن !فکر کنم تو زحمت افتادیم .بلند شو جلوی من بایست و یه کاری کن که من معلوم نباشم .ورایا از التماسی که در صدای یان بود تعجب کرد یان مستقیم به چشمهای واریا نگاه می کرد و گفت :خواهش می کنم کمکم کن .
این اولین بار در طول این سفر بود که یان به چشم یک انسان کامل و واقعی به واریا نگاه می کرد .واریا هم برایش تازگی داشت که اینکه می دید یک مرد جوان به زحمت افتاده و به کمکش احتیاج دارد .او با لکنت زبان گفت :اما ....البته که کمکت می کنم ...من اما ...چطوری ؟
جواب دادن بیهوده بود چون لارین انهارا دیده بود و از میز پذیرش قدم زنان به طرف انها امد رنگ صورتش مثل رنگ لبش سرخ شده بود او به میز انها رسید ،ایستاد وبه انها نگاه کرد .یان بلافاصله گفت :لارین !اصلا ًفکر نمی کردم تو را اینجا ببینم .
-این رو مطمئنم .صدایش بسیار خشن و زشت بود حتی واریا هیچ هماهنگی بین لباس شیک او و طرز حرف زدنش ندید .
یان پرسید :نمی خواهی بشینی >فکر کنم واریا را می شناسی
لارین حتی نیم نگاهی به واریا نکرد .روی صندلی کنار یان نشست و سعی کرد از توی کیفش که پر از خرت و پرت بود چیزی شبیه به روزنامه بردارد .بالاخره موفق شد ان را پیدا کرد و جلوی یان گذاشت و سوال کرد من تا اینجا اومدم تا برام توضیح بدی که این یعنی چه ؟یان بریده روزنامه را از لارین گرفت و خواند .واریا هم بدون اینکه به انها نزدیک بشود توانست تیتر درشت ان را تشخیص بدهد ."ازدواج پسر سلطان ابریشم "
یان شروع به خواندن مقاله کرد ولی لارین بی صبرانه سوال کرد:
خوب چه جوابی برای ان داری ؟
یان اهسته جواب داد:چه جوابی باید بدم ؟
romangram.com | @romangram_com