#رویای_واریا_پارت_131
-از شنیدن این حرف خیلی خوشحالم چون برای من که وحشتناکه .ولی خوب از طرفی ما هم یواش یواش داریم خودمونو با اوضاع تتبیق می دیم .عجیبه من فکر می کردم از اینکه قصد دارم کارها را زودتر تمام کنم ،خوشحال خواهی شد .
واریا وقتی فکرش را کرد به این نتیجه می رسید که اگر زودتر از زمان پیش بینی شده به خانه برگردد غصه ی تنهایی و بی برنامه بودن ناراحتش می کرد .به همین دلیل هم بود که او از این سفر پر هیجان و لذت بخش که تا به حال تجربه نکرده بود ،لذت می برد او به لباسهای رنگارنگ و قشنگی فکر می کرد که داخل کمد اویزان بودند فکر می کرد که بعد از این سفر دیگر فرصت پوشیدن چنین لباسهایی برایشان پیش نمی امد .
یان پرسید :راستی زودتر برگشتن برات مهم نیست ؟
-نه چرا باید باشه >گرچه نقش بازی کردن برایمن کار سختیه ولی امیدوارم جناب ادوارد فکر نکنه که من نقش خودم رو بد بازی کردم.
-البته این به این بستگی داره که من براش چی تعریف کنم مگه نه ؟
واریا که چشمانش از تعجب گشاد شده بود رو به یان کرد و پرسید :
-منظورت اینه که می خوای راجع به دیشب براش تعریف کنی ؟اما این کار درستی نیست ،تازه کسی چیزی نفهمید .خانواده دوفلوت اصلا ً متوجه چیزی نشدند .به کسی هم صدمه و لطمه ای نخورده .پس جرا باید به گوش جناب ادوارد برسه ؟
-من نگفتم که تعریف می کنم .واریا مقصود یان را نمی فهمید ایا او سر به سر واریا می گذاشت ویا جدی می گفت ،در این وقت گارسن چای را اورد روی میز گذاشت واریا با صدای عده این که از در سالن وارد هتل شدند به طرف انها برگشت .انها با چمدانهای سفری بودند و ظاهرا ً مسافران قطار و یا هواپیما بودند که تازه به شهر لیون رسیده بودند .انها به قسمت پذیرش هتل رفتند و واریا هم از روی کنجکاوی انهارا تماشا می کرد و با خود فکر می کرد مثلا ً این مرد قد کوتاه چاق که به نظر شبیه افریقای جنوبی ها بود ،برای چه کارو تجارتی به لیون امده و یا ان زن چاق با یک بچه کوچک ایا توریست بود و یان او هم برای تجارت امدمه بود .یکایک مسافران جدید را از نظر گذراند .مثل ان مرد لاغز ،ان مرد با پوست تیره و یا خانمی مسن که همراه دختر زیباییش بود .دراین موقع یک مسافر جدید از در وارد شد و با عشوه و خرامان به طرف پذیرش رفت .قبل ازهر چیز لباس شیکش توجه واریا را جلب کرد و بعد مدل رنگ مویش که به عسلی می زد .در اخر کت پوستی که به رنگ بور بود و کفش و دستکشها و کلاه قشنگش که هماهنگی بخصوصی با هم داشتند .خلاصه همه اینهاواریا را به یاد لارین انداخت .یان که متوجه نگاهای واریا شده بود توجهش جلب شد و او هم برگشت و به همان سمت نگاه کرد و ناگهان لرزید .اهی از سینه اش بیرون فرستاد و گفت :لارین !
-فکرشو نمی کرد که او را اینجا ببینی ؟
romangram.com | @romangram_com