#رویای_واریا_پارت_125
واریا تصور می کرد این یک مهمانی ناهار بزرگ باشه ولی وقتی وارد سالن بسیار بزرگ هتل یا چیزی حدود سیصد میهمان مواجه شد ،یلی متعجب گشت .به خصوص که مراسمی از قبیل سخنرانی هم در ان برنامه گنجانده شده بود .از نکات مهمی که باید حتما ً در این مجلس انجام می شد نوشیدن به سلامتی یکدیگر و گوش دادن به سخنرانی بی پایان رئیس این مجلس یعنی اقای دوفلوت بود .
روی میز انواع و اقسام خوراکی ها و نوشیدنیها قرار داشت .واریا از پنجره سالن به افتاب بیرن نگاهی کرد و ارزو کرد ای کاش می شد از ان مجلس رسمی فرار کند و به داخل شهر برای گردش و تفریح برود .در شهر قدم بزند و یا از ان بهتر اینکه به همان جایی برود که دیشب پییر او را با خودش برده بود (این دیگه چه جونوریه !اگه من جاش بودم از ترس خودمو خیس کرده بودم اونوقت این ور پریده دوباره می خواد بره ....) اما هیچ راه فراری برقرار نشد و همان جا ماند .خوشحال بود از اینکه کمی فرانسه بلد بود وگرنه در غیر این صورت میهمانی ناهار برایش مثل کابوس می شد .البته فهمیدن متن سخنرانی توسط افراد مختلف با تلفظ های جورواجور و یا جوک های درباره ابریشم و این قبیل چیزها برای واریا کار مشکلی بود لغات زیادی برایش ناشناخته بودند ولی چون او از شنیدن ان جوکها صدای خنده میهمانانن مثل باد و طوفان بلند می شد اشکالی نداشت اگر او هم همرنگ جماعت می شد .
یان ششمین سخنران مجلس بود .او به زبان انگلیسی حرف می زد .واریا از اینکه او بدون لکنت زبان و یا دستپاچگی بسیار روان و راحت به طور مختصر و مفید تمام حرفهایش را بیان کرد؛تعجب کرده بود .قبل از سخنرانی یان اقای دوفلوت او را معرفی کرد و نسبت به جناب ادوارد به عنوان یک چهره برجسته در این رشته احترام زیادی قایل شد .سپس او به طرف واریا برگشت و اورا به عنوان همسر اینده و یکی از اعضاءجدید به میهمانان معرفی کرد .هنگام معرفی او همچنین متذکر شد که واریا برنامه های وسیعی جهت دوستی و همکاری بیشتر بین همسران تجار ابریشم در دوکشور در نظر دارد که بسیار سودمند است .همراه و همزمان با این معرفی تمام عیار همه میهمانان چشم به واریا دوختند و او از خجالت سرخ شده بود .در دل بسیار خوشحال بود از اینکه یان تمام نکات را گفته بود و دیگر نیازی به سخنرانی او نبود .
یان در سخنانش گفت :نامزدم و من بسیار خوشوقتیم که امروز در کنار شما هستیم .
کلمات ساده و گویایی که دلنشین بود و واریا قلبا ً از او قدردانی می کرد .این کار اسانی نبود که انها تمام وقت مراقب باشند تا کسی از نامزدی دروغینشان سر در نیاورد .انهاباید بسیار دقیق و هشیار باشند تا کسی بویی از ماجرا نبرد .واریا حالا می فهمید که چرا جناب ادوارد اصرار می کرد این راز را هیچ کس نباید بفهمد .همین راز باعث شد تا جناب ادوارد ان روزنامه نگار را خبر کند تا موضوع نامزدی انها را با نوشتن و چاپ در روزنامه محکمتر کند .
واریا حوصله اش سر رفته بود و دیگر به باقی حرفها توجه نمی کرد .اگر قادر بود تمام حقایق را بازگو می کرد و پولهای پدر و پسر را به صورتشان می زد .وی چه باید می کرد که از هزار پاند چیزی به ان صورت باقی نمانده بود و بیشت ران صرف مداوای مادر مریضش در سوئیس شده بود وفقط مختصری برایش مانده بود .
مسئله ایکه باعث ازار و اذیتش می شد حقه و کلک زدن بود او با خودش فکر می کرد اگز حقیقت برای میهمانان گفته شود من هیچ اهمیتی نمی دهم .راستی ایا وقعا ًاین ظاهیر سازی او را ازار می داد و یا چیزی که از ان می ترسید این بود که پییر چه فکری خواهدکرد ؟این چیزی بود که بی شک بعد از چاپ در روزنامه ها فردا معلوم می شد و این خبر به گوش همه می رسید .حتی اگر پییر اهل روزنامه خواندن هم نباشد بلالاخره شاید کسی این خبر را برایش نقل قول کند .
واریا که نگران عکس العمل پییر بود با خود فکر کرد که بهتر است قبل از هرکس خودش به او بگوید .
غذا تمام شد و او در ارزوی فرار بود ولی متاسفانه برنامه کماکان برقرار بود .حالا نوبت کنسرت در سالن مامی سیپال بود که منافع ان به نفع سازمان و مؤسسه خیریه ابریشم در نظر گرفته شده بود .
romangram.com | @romangram_com