#رویای_واریا_پارت_121

-کاملا ًغیر ممکنه فهمیدی چی می گم ؟یان این را گفت و به طرف واریا امد و چون هیکلش بزرگتر بود بالای سر واریا ایستاده حالتی که واریا فکر کرد قصد کتک زدن او را دارد .واریا بی دفاع ایستاد .احساس بدبختی می کرد .واریا به خوبی می دانست که یان چه احساسی نسبت به او دارد .یان همیشه او را خوار و حقیر می شمارد و حالا هم با اتفاقی که افتاده بود دیگر بد تر .

قدرت حرف زدن و حرکت کردن از واریا رفته بود .او به یان نگاه می کرد و اشک می ریخت .

-من ...متاسفم لطفا ً...می توانم برم ...بخوابم ؟همین طور که حرف می زد سیل اشکهایش روان شد .قطره اشکش ان قدر درشت بود مثل قطره شبنم بر روی گل رز و ان قدر درخشان در زیر نور چراغ .یان هم تحت تاثیر قرار گرفته بود و گفت :هرگز نمی خواستم تا این حد ناخوشایند باشم ،لعنت به من .واریا برگشت و از او دور شد دستگیره در را چرخاند که بیرون برود .یان صدا زد :واریا !این بار صدایش عوض شده بود ولی واریا صبر نکرد در را باز کرد و از سالن به طرف پله ها دوید .از پله ها بالا رفت و بدون توجه به شاید سرو صدا او باعث بیداری دیگران بشود در را بست .تازه فهمید که چقدر حالش بده و تمام بدنش می لرزید .داخل اتاق خودش رفت و خود را روی تخت پرت کرد .نمی دانست چرا این قدر غمگین و غصه داره .حس می کرد تمام دنیایش تاریک و خالیه ،احساس می کرد چقدر تنهاست احساسی که قبلاًهرگز نداشت .



واریا از خستگی دهن دره می کرد ،مدتی طولانی انها در سالن کنسرت نشسته بودند و هوای انجا بسیار گرم بود .انگار نفس کشیدن مشکل بود چون همه بغل هم با فاصله کمی نشسته بودند .علاوه عده ای که روی صندلی های کوچک و ناراحت کیپ هم نشسته بودند ،عده زیادی هم در کنار دیوارها و بغل صندلیها جا گرفته بودند و همه در سکوتی مؤدبانه سارپا گوش بودند .

از زمانی که انها به مهمانی ناهار باشکوهی که جین قبلا ًبه واریا گفته بود رفتند تا حالا به نظر واریا یک قرن گذشته بود .واریا باید در این مهمانی زیباترین لباس را می پوشید و به بهترین نحوی ظاهر می شد و به خاطر همین موضوع دچار دودلی شده بود که کدام لباس را انتخاب کند .

به خاطر یکی از کارهای بسیار خوب و لطف بسیار مادام رنه بسیار خوشحال بود چون او لیست کاملی ضمیمه لباس ها کرده بود که هر لباس کلاه و لوازم مناسبش کدام است .به این ترتیب کارش خیلی راحت بود .او مردد مانده بود که بین دولباس قشنگ کدام را انتخاب کند یکی به رنگ سبز روشن که تمام لوازم همراه ان در لیست مشخص شده بود از جمله یک کلاه کوچک با خالهای سفید ،کفش و کیف سفید .لباس دیگر به سبک چینی طراحی شده بود .رنگش صورتی و از جنس بسیار مرغوب ابریشم ،کلاه و دستکشهای بلند و کیف و کفش قشنگی که با همه چیز هماهنگی جالبی به وجود اورده بود .

پس از اینکه هردو را پوشید و امتحان کرد تصمیم نهایی را گرفت و چون دلش می خواست قدری مسن به نظر برسد ولباس جالب توجهی پوشیده باشد .این بود که لباس صورتی را انتخاب کرد .او احساس می کرد امروز صبح به چیزی مثل تایید نیاز دارد چون از ملاقات دوباره با یان می ترسید .همچنین از نگاه کردن به چشمهای او و از اینکه چه می خواهد بگوید .از همه اینها وحشت دارد .

از خودش می پرسید :"چرا باید از او بترسم ؟"حتی موقع طرح این سوال در ذهنش هم از قدرت نفوذیان روی خودش اگاه بود و احساس ناراحتی می کرد .


romangram.com | @romangram_com