#رویای_واریا_پارت_118
واریا نفس عمیقی کشید و جواب داد :من به ملاقات ...یک دوست رفتم .
-یک دوست در لیون ؟یان باورش نمی شد .
-بله یک دوست در لیون .او امشب به من تلفن کرد .ان وقتی که تو فکر می کردی شاید پدرت تلفن کرده ،اشتباه من بود که همان جا به تو نگفتم .
-او باید دوست مهمی باشه که تو این طوری مثل دزدها درشب ترتیبی بدی که بتوانی به دیدنش بری .واریا که نمی خواست خود را از تنگ و تا بیندازد گفت :او هرچه باشه حداقل یه دوسته .
-فکر کنم درقراردادی که بین ما رد و بدل شد ،ملاقات با کسی مثل اون هم این طوری نداشتیم .
واریا چشم به چشمهای یان دوخت و گفت :اشتباه از ...من بود ...اینو می دونم و حالا دیگه می خوام ...برم .یان پرسید این مرد کیه ؟
-شخصی که به طور اتفاقی ...اونو می شناسم .
-ایا عاشقش هستی ؟
واریا اخم کرده ،خیلی جدی گفت :فکر نمی کنم تو این حق رو داشته باشی که از زندگی خصوصی من سؤال کنی .
romangram.com | @romangram_com