#رویای_واریا_پارت_117
او به خانه رسید و طبق برنامه عمل کرد و کلید را سر جایش گذاشت .پشت سرش را نگاه کرد ولی پییر انجا نبود او صدای ماشین را شنید که حرکت کرد و رفت .وقتی وارد خانه شد فضای تارک و سرد ان را حس کرد .اهسته در را بست و با نک پا سرسرا را رد کرد و به سالن اصلی رسید .تمام چراغها خاموش بود ولی پیدا کردن راه خیلی سخت نبود .پنجره بزرگ داخل سالن باز بود و پرده اش هم کشیده نشده بود .به طوری که نورچراغ داخل خیابان با اندازه کافی به سالن می رسید .به هر زحمتی بود خود را به پله های طبقه اول رساند .همین که خواست به طبقه بالا برود و پله ها را طی کند ،در یکی از اتاق ها باز شد و نور زردرنگی سالن را روشن کرد .واریا از ترس احساس درد شدید کرد .او یان بود که جلوی در اتاق ایستاده بود .خیلی اهسته این اتفاق افتاد .یان ربدشامبر ابریشمی برانزنده ای پوشیده بود و یک دستمال گردن شیک دور گردنش بسته بود .
برای یک لحظه واریا حس کرد نفسش بند امده تمام قدرتش را بکار برد و فقط توانست مثل مجسمه بایستد و به او نگاه کند .یان هم با چشمان گشاد شده از تعجب به او خیره شده بود .عاقبت سؤال کرد :تا حالا کجا بودی ؟(رفته بود ددر..)صدای یان ارام و ملایم بود ان قدر که ادم فکر می کرد نفسش گرفته ولی با این وجود واریا ان را شنید ولی جواب نداد.
پس از لحظه ای یان گفت :بیا داخل ما نباید سایرین رو بیدارکنیم .واریای ناتوان هرچه انرژی داشت جمع کرد و با سختی از سالن رد شد و داخل اتاق یان امد.انجا یک نشیمن تمیز و کوچک بود که قبلا واریا ان را ندیده بود .اسباب و اثاثیه اتاق متعلق به لویی چهاردهم بود و ادم با ان احساس راحتی نمی کرد .یان در اتاق را بست و به طرف واریا برگشت و پرسید تا حالا کجا بودی ؟
حالا که نفس واریا بهتر و ترسش هم کمتر شده بود .خوشبختانه خوانواده دوفلوت او را دستگیر نکرده بودند و این فقط یان بود که او را دیده بود .قدری تسکین پیدا کرد .و به یان جواب داد :
-من بیرون بودم .
-اینو که دارم می بینم .
واریا پرسید: تو از کجا فهیمیدی
-من ان جلو خوابیده بودم و چون هوای اتاقم گرم بود پنجره را باز کردم .به بیرن نگاه کردم تو را دیدم که از ان گوشه پیچیدی داخل خیابان و بعد ناپیدید شدی.یان کمی مکث کرد و افزود :
-ولی تو تنها نبودی .
romangram.com | @romangram_com