#رویای_واریا_پارت_115
واریا دستش را به بازوی او کشید و گفت :این قدر منو دوست نداشته باش.
-منظورت چیه که این حرف رو می زنی ؟
-چون که من نمی تونم اون رو بفهمم .تو خیلی گنده اش کردی مثل یک موضوع ترسناک .
-دقیقا همین طوره من تو را به حد وحشتناکی دوست دارم .تو را این صورت ناز و دهان شیرینت که برای خوشحالی من قول می ده و قرار می گذاره همه اینها منو دیونه می کنه .
انها حرف می زدند و به این ترتیب ان مسافت طولانی را طی می کردند تا اینکه متوجه شدند به همان خیابانی رسیدند که منزل دوفلوت در ان قرار داشت .
-خوب دیگه رسیدیم به جایی که باید از یکدیگر خداحافظی کنیم .لابد الان دستتو درازمی کنی تا با من دست بدی و بگویی خیلی متشکرم ماشین سواری و گردش خوبی بود .پییر اورا مسخره میکرد واریا هم می خندید .
-اگر دوست نداری چیزی نمی گم ولی این درست همان کاری بود که میخواسم بکنم .
-خدای من یعنی ممکنه یه روزی تو همان احساسی کهمن به تو دارم ،داشته باشی؟من دلم می خواد به من بگی پییر پیشم بمان و منو در اغوش بگیر و بگذار من هم پیشت بمانم .منو ببوس !بگی که دوستم داری و دوری من را نمی توانی تحمل کنی چون من هم نمی توانم دوری تو را تحمل کنم .
صدای پییر مرتب اوج می گرفت و بلند تر می شد مثل قطاری که در مسیرش با نور چراغ قرمز مواجه می شود .
romangram.com | @romangram_com