#رویای_واریا_پارت_110
پییر سرش را تکان داد و گفت :هنوز داری از من فرارمی کنی ؟تو مثل اون پرنده ای هستی که قابل دسترسی نیست .من فکر می کنم گرچه تو رو گرفتم ولی هنوز ازادی و از من فرار می کنی .واریا نگاهش را از او برداشت و به جای دیگری در دوردستها نگاه کرد و پییر دوباره ادامه داد:
-پرنده کوچولی من ،ایا من باعث ترس تومی شم ؟
-بله این طور فکر می کنم .همه چیز به سرعت اتفاق افتاده و من هیچ شناختی از تو ندارم .حرفهای تو باعث می شه که من خجالت بکشم .
-اوه عشق من کوچولوی من ! تو خیلی بچه ای ،اما خیلی هم دست نیافتنی هستی .راستش رو بگو ایا من اولین مرد زندگی تو هستم ؟
-من نمی دونم منظورت چیه ؟واریا دست و پایش را گم کرده بود و احساس ناراحتی می کرد .
-ایا مردهایی بودند که عاشق تو باشند ؟وبرعکس ایا تو تا به حال عاشق کسی شده ای ؟واریا صادقانه سرش را تکان داد.
-می دونستم مطمئن بودم .تو مثل یک دانه برف انگلیسی هستی .مثل یک غننچه رز سفید که تازه در حال شکفتنه .عزیزم عشق من خیلی دوستت دارم !
او چشم در چشم وایا دوخت به طوری که واریا حس کرد طلسم شده وقتی سرش را جلو بردتا لبهای واریا را ببوسد او صورتش را برگرداند و پییر ناچار گونه هایش را بوسید .پییر مرتب تکرار می کرد دوستت دارم !
با دستش بازوی واریا را گرفت و به طرف خود کشاند و گفت :دوستت دارم واریا خواهش می کنم توت هم کمی منو دوست داشته باش .او واریا را به خودش نزدیک و نزدیک تر می کرد .
romangram.com | @romangram_com