#رویای_واریا_پارت_111

واریا یک دفعه او را با دست پس زد و گفت :

-نه !نه !خیلی زوده من تو رو هنوز نمی شناسم .اوه ،خواهش می کنم ...واریا ترسیده بود .

-چرا می ترسی؟

-نمی دونم .ولی من ...خواهش می کنم لطفا ًمنو برگردون .می خوام برگردم .

واریا به خوبی می دانست که چه غوغایی در وجود پییر ایجاد شده ،این رو هم می دونست که اگر او بخواهد بهاسانی می تونه واریا را بغل کنه .واریا خیلی کوچک و ضعیف بود در صورتی که پییر مرد قدرتمند و تنومندی بود .ضمنا ًواریا این را هم به خوبی می دانست که وقتی لحظه حساس پیش بیاید او قادر نیست که بیش از این سرسختی کند .در عین حال که دلش می خواست او را ببوسد ولی از طرف دیگر می ترسید .

-ایا واقعا ً می خواهی برگردی ؟یعنی منظورت هیمنه ؟پییر خیلی با احساس حرف می زد .ناگهان به دل واریا تردیدی امد که نکند پییر ناراحت و پشیمان شده باشد ،ولی هنوز هم با خود فکر می کرد نباید بیش از این از خانه دور بماند .این بود که واریا مصمم جواب داد :

-خواهش می کنم .

-بسیار خوب اما اگه من به حرف تو گوش کنم ایا قول می دهی که باز هم با من بیایی؟ می زاری که یه روز دیگه این خونه رو نشونت بدم ؟اجازه می دی که دوباره با هم گردش و یا هر جایی که دوست داشتیم بریم ؟واریا نگاهی به او کرد و خیالش راحت شد که در ان لحظه حساس عشقی طی شده است و الان دیگه موقع بازی با اتش نیست این بود که قبول کرد و گفت :من ...قول می دم .

-باشه پس من هم به حرفت گوش می کنم .این کارو می کنم تا اعتماد تو رو به خودم جلب کنم .اما یک مرتبه دیگه پرنده کوچولوی من .از دستم فرار کردی .شاید خیلی احمق باشم اگر بگذارم برای !حالا ممکنه برای یک مرتبه هم که شده تو رو ببوسم ؟


romangram.com | @romangram_com