#روباه_سفید_پارت_62
_زنگ زدی؟
مایک:اره امروز ساعت 12ظهر تو ویلا ...
_خیل خب
دل درد حالت داشتم ولی غیر عادی بود نه قرار بود عادت بشم نه شده بودم سر معدم درد میکرد وعرق سرد کرده بودم نگران بودم بیخود وبی جهت وعصبانی ...رفتم تو اتاقم صبحونه رو تو اتاقم خوردم اینجور که مایک گفت رومئو از خستگی دیشب اصلا بیدار نشده نانا هم خوابه الکسم تو آزمایشگاه هست وداره دستگاه هاشو راه میندازه ...الکس یه دانشمنده واقعی ولی اونو بخاطر نظریه های احمقانش از سازمان مخفی بیرون میندازن نظریه اون راجب موجودات تکامل یافته بوده ومن اونو پیدامیکنم وکمکش میکنم کاراشو کامل کنه تا به همه ثابت کنه راجبش اشتباه فکر میکردن من رومئو رو در اختیارش قرار ندادم تا آزمایشاشو کامل کنه اونو در اختیارش قرار دادم تا کمکش کنه اگه دی ان ای های رومئو به سرعت کامل شن اون به بلوغ کامل انسان میرسه یعنی از لحاظ جسمی ذهنی وقیافه یه انسان بالغ میشه وبه عبارتی پیری زود رس ومرگ باید جلوی این رشد رو گرفت...
مایک:از کارخونه زنگ زدن...یکم وسیله نیاز دارن
_هرچی میخوان فراهم کن
کارخونه یا بهتر بگم چند تا کارخونه دارم که در واقع رد گم کنیه خودم روشون نظارت ندارم ولی افرار کارکشته ای روشون نظارت دارن که برای من کار میکنن کارخونه های قطعات ماشین اونجا ما قطعات فراری وکاپرا رو تولید میکنیم فعلا که یکی از بهترین کارخونه های اینجاست
_ببینم مایک کارای شناسنامه اینا رو جور کردی؟
مایک:بیا منتظر بودم بهش اشاره کنی تا بزارم جلوت
شناسنامه رو برداشتم بازش کردم عکس رومئو بود موهاشو عقب زده بود وگوشاش معلوم نبود اسم خودش بود محل تولدشو گفتم بزنن مینسوتا یه شهری تو کانادا یا همون موزالیک جای که خودم به دنیا امدم اره شهر برفی من اسم مادر رو زده بودن ویکتوریا واسم پدر رو زده بودن جیک وفامیلیشو (مونتاگو)زده بودن برگشتم سمت مکس
_مایک؟واقعا؟مونتاگو؟نکنه میخوای داستان رومئو ژولیت بنویسی؟
مایک:چیزی دیگه ای به ذهنم نرسید خب
romangram.com | @romangram_com